... .به همین سادگی. ...
گاهی دلم می خواهد خودم را بردارم...
و از هزارتوی خاطراتت بروم بیرون...
چمدان به دست...
کت و شلوار اتوکشیده به تن...
قدم بر می دارم به سوی فراموش شدن...
به دالان اولی نرسیده اما...
کنار اولین تپش پر اضطراب دیدارت با رنگ بی مثال چشمانت...
کنار اولین رویای خواستنت در تمنای داشتنت برای با تو مانا تا ابدیت...
کنار اولین رایحه ی لبالب دوست داشتنت با طعم سرخ گونه ی سیب...
کنار اولین لمس حرم برهنه ی عشق در عاشقانه ترین هم آغوشی...
کنار اولین حادثه ی زیبای بوسه باران کوچه پاییزان مهتابی..
کنار اولین های معجزه ی حضورت در شانه به شانه راهی شدن های بی پایان...
درست در همین نقطه...
در همین جای بی فراموشی...
جامی مانم کنار تو به همین سادگی...
و نمی توانم فراموش کنم...
و نمی توانم از تو عبور کنم...
و نمی توانم تو را کتمان کنم...
جا می مانم کنار تو به همین سادگی...
نمی شوم دچار رنگ کهربای فراموشی...
و باز در بی نهایت بودن های تنهایی...
دگرباره تنها می شوم در هزازتوی زیبای خیالی... .
... .رسول محمدی(خیال). ...
سلام
بسیارزیبا بود