گریه دارد دل بی صاحب من
اشک و دردی است روان
قلب بیچاره تحمل نکند اشکم را
و تنم بازعصایی شده در دست غم تلخ زمان
و زمان می بلعد
هر کسی درد دلش بیشتر است
دل دریا ؛چه خروشان شده از داد بشر
و زمستان
گره کور همان کودک در یوزه ی بی جان و توان
به سرش نیست کلاهی
و به دستان ترک خورده ی بی روح خودش
دست پوشی زده از جنس خیال
و نگاهش به عبور
شاید اینبار کسی از سر عشق
دست گرمی بکشد بر دستش
و دل نازک او نفسی تازه کند
و تواند کمی از دست فروش
اندکی شعله ی آتش بخرد
و کمی آن سو تر لقمه نانی بخورد
و بگوید که خدایا شکرت
آدم قصه ی امروز زمان
باز کن پنجره ی تنگ دل سنگت را
و ببین ضجه ی این کودک بی تاب و قرار
و شنو زجر زمان
سمعکت را بگذار وَ نگو هذیان است
چهره ی تلخ زمین ،حاصل ذهن مریض من و توست
من و هذیان و سکوت
بغض درد آور این زجر زمانیم چه سود
ولی امید به آن صبح سپید
به همان راه نرفته به همان دست خدا
می رسد باز بهار
#فردین_علائی #هذیان #نیمایی
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
نیمایی بسیار زیبا و دلنشین بود