و
دیگر
"بهار"
فصل سماجت بی فصاحت وبضاعتیست
که
قاصدک
با هزار دست وپای لطافت
بر لب پنجره های تفرعن وشرف زردش
گم گشته ست ،
در دورها به کوچ کوچ غبار آلودم
قاصدک بود
به کوهساران ، باران می جست
در تشفی ام
امّا ، نه
ترنم مـــــــــرده در توخالی اکنون
در هزار بساط بی انبساط دست ساز ؛
خروس خوان تپیده در سکوت خواب
و خواب
خَسَف ترین خوفناکی
بر برزخ چشم می ریخت
تا در درز دور ودوبینی
انتباه بمیرد در زمین؛
وهزاران مژگان مصنوع
دیگر نمی گرید ونه نشسته بر مرثیه ی
دست فروشی از خسارت دماغ دخترکش
می خواهدرنگ شرف زرد بگیرد
زیر هزار سیلی سرخ
که هرروز به صورت خویش می زند
تا همسری کند
با هرچه نجیب زر
و
چقدر هوا باید آفت کش باشد
تا من بمیرم در درّه های هزار فاصله
بی هیچ پژواک به افق و عمیق
و
قرن ، یابویی زرّین زین
بر گرده اش کسی که تبار گم کرده
و
امّا
دل لحظه می لرزد
از اینهمه واژگونی بی قید وشرط
که زیر شست شراب می رقصد
و طوفانی از موج انفجار می شمرد
در چشم چقدر کودک
که از ترس
دویده به هیچستان سینه ی مادر
حتّی ضربان ، نفس نمی کشد
و من ، تکّه ای از این ، بس
تا حشره کش بکشم.
لذت بردم از خوانش این سپیدزیبا