شب شد و گیرِ خاطراتم من
قلم و کاغذ و کمی رویا
آسمانِ دلم گرفته ولی
کوچه بارانی اَست و من تنها
بی تو درگیرِ این خیالاتم
تو نباشی چقدر تنهایم
در و دیوار میجود من را
در و همسایه کرده رسوایم
امشبِ من همان شب قدر است
که تو نازل شدی به چشمانم
تو ملیکِ ملائکه هستی
دین و آیین و رسم و برهانم
ماه بانوی من ! دمی بنشین
پیش مردی که دوستت دارد
مردِ برزیگری که در قلبش
دائما بذر عشق میکارد
می نشینم و اشک میریزم
می نشینی چو در مقابل من
خیره خیره نگاه میکنم ات
خیره خیره بدونِ حرف و سخن
سر بلند کرده تا تو مینگری
دیده ام را به دور میدوزم
در عمیقِ نگاه تو چیزیست
کز دوامِ نگاه میسوزم
آب و آیینه را کمال تویی
آتش و آب و باد و خاکم را
بنگر این شرحه شرحه را صد بار
بنگر این قلبِ چاک چاکم را
ترکشِ پلکِ تو پر از تیر است
شاید آرش کمان گرفته ز تو
یا که معمارِ سازه ی محراب
توی خوابش امان گرفته ز تو
گرچه احساسِ من کمی لنگ است
تو به این لکنت ام نگاه مکن
همچنان شعر باش در چشمم
آرزوی مرا تباه مکن
قامتت یک قصیده ی شیواست
واژه واژه غزل به لب هایت
آه بانو ... ! کنار من بنشین
بچشانم از آن رطب هایت
چشم هایت شبیهِ مثنوی اند
هر دو با یک ردیف و یک آهنگ
عاشقِ ماهِ روی تو شده ام
کاشفِ قصه ی ماه و پلنگ
چشم ها را مبند بانو جان
پشتِ آن میله ها مرا مگذار
من خودم آمدم به قربانگاه
من خودم کرده ام به تو اقرار
وایِ من ! شب ز نیمه اش رد شد
تو کنار منی ، خیال منی
توی فنجانِ قهوه ی سردم
وصلِ ناممکنی که فال منی
وایِ من ! شب ز نیمه اش رد شد
مرغِ نازِ خیالِ من پر زد
صبح از ره رسید در کوچه
و کسی باز خانه را در زد
محو شد حاصلِ خیالاتم
پلک هایم ز خواب سنگین است
سفره ی شعر های من امشب
با حضورت دوباره رنگین است
تقدیم به او که الهام بخش این شعر بود .
که تو نازل شدی به چشمانم
تو ملیکِ ملائکه هستی
دین و آیین و رسم و برهانم
محو شد حاصلِ خیالاتم
پلک هایم ز خواب سنگین است
سفره ی شعر های من امشب
با حضورت دوباره رنگین است
سلام استادعزیزوبزرگوارم
قلم توانایی دارید
مثل همیشه زیبا ودلنشین بود
احسنت