شعرِ من ازتو شورمی گیرد
واژه هایش غرور می گیرد
شراب ِ هر غزل ِ مستانه...
زِ چشم تو انگور می گیرد
نیست انصاف تو در گرمی قلبم باشی..
من ِ بیچاره گرفتارِ یخ ِ هجرانت!
************
از گردش ِ ایّام و از این دُور ِ فلک..
حاصل نشده زِمابه غیرازاین هلک
از گردش بیهوده چه بادت ای دهر؟!
حالی که نوشته از همه دست ملک؟!
******
تابوده قانون جهان خون بردل افتدعاشقان
ازعشق نالان مانده بس ازعاشقان رادرجهان
گرپانهادی راه عشق بادل برو،عقلت بنه
خون میخوری زین پس هلا دستت بشوازآب ونان
********
بس که دلم ازعشق اوخونین، گشته اینچنین
خیزد زِ او گر ناله ای غم را فراگیر زمین
شب تاسحردرهجرِاو می پیچد این ازدردِخود
بس خون،مانده رابه جا بیچاره ازدل را،همین
******
.
تا بوده مرا بخت زِ عشق تو سیاه است
سهم دل من زِ عشقِ تو بسی زِ آه است
هر در که زدم بسته به روی دل ما بود
از چاله برون نگشته او درون ِ چاه است
***********
حال ِ ما خونین دلان دانند و بس
درد ِ ما را عاشقان دانند و... بس
از دلم قطره ی خون و چشمِ تَر..
یار ِ ما این را نشان دانند و بس
********
از بس زِ دلم، بر آمده آه و فغان را
ترسم، که بسوزد زِ دلم، دامن دنیا!
انصاف بدار،ای فلک ازاین دل بدبخت
کم کن تو از این بار ِ گران بار الها
****************
دل را اگر در راه عشق،نبوده دست ازآن بشو
راهی به قلب دلبری، جانا برای دل بجو
دل را اگر عشقی نبُد، ازما به کاری نآید آن
خونین زِعشقی گر بُوَد بادا بِه از راحت زِ او
**********
هر چه از این دهر زِ ما آمده
باد چه بهتر که زِ ما نآمده!
یکسره ازخون دل ورنج ودرد
آه فلک!چه بوده این؟ چآمده؟
*******
عاشق ِ خونین دلی را دیده ای؟!
درد ِ هجر ِ یار را... چشیده ای؟!
کن حذر از عشق مه رویان همه
گر که زهر ِ عشق را... ندیده ای!