به یک حسن ِخدادادش ، ز جمعی دلبری دارد
ز هر نازش به هر سویی ، دوچندان مشتری دارد
یکی خواندش مَلک ،دیگر پری رو ، آن یکی زیبا
ز هر سو بنگری او را ، جمال و منظری دارد
به چشمان شرر خیزش ، قسم بر ناز غمریزش
که از فقدان او اینجا ، توهّم ، برتری دارد
به ناز از هرکه دل برده ، به آزش زود آزرده
که هر جهدی کنی، آزش ، عصای اژدری دارد
چه می نالم که این ناله ،ندارد حاصل آنجا که
به هر گوشش فرو خوانم ، برون از دیگری دارد
چو میبینی به کوی او بسی شیدا ، تأمل کن
که گوساله فقط جهل و طمع را سامری دارد
عیانم کرد ، آن دانش ، که ناکارآمدش دیدم
که هر خروار ، ننگ آن دم، که مشتی میبری دارد
مده دل را به عقل ِخود که از هم میدرد او را
کبوتر با کبوتر ها ، مجال ِهمسری دارد
مترس از دل شکستن ها وُ تنهایی و رسوایی
که نور از این شکستن ها ، خود از رنگی بری دارد
نگین شد سنگ جان ما ، ز صیقل های پی در پی
سلیمان هم ز اجدادش ، چنین انگشتری دارد
ز دونان گردن افرازی ، عجب نبود در این حالم
که هرجا شیر بنشیند ، شغالی قـُـلدری دارد
رضا تصویر خود بشکن ، به زیر نور آگاهی
که چون بشکست آیینه ، بسی روشنگری دارد