چهارشنبه ۲۲ اسفند
چند سخن ساده! شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۹۰ ۲۰:۲۵ شماره ثبت ۵۲۳۶
بازدید : ۱۱۸۸ | نظرات : ۱۷
|
|
شمع ها،
در گودی ی شمعدان های مجلل
محکوم به حبس ابد شده اند و
مورچگان بال دار شکنجه یشان می کنند!
***
پروانه ها
دیگر رنگ ها را نمی شناسند و
رازِ چشم های کاذبشان
ورد زبانِ خفاشان شده ست!؟
***
سفیدی ی چشم هایت،
نشانه ی آرامش ست
بر پهنه ی لاجوردی
زیر پوست سکوت!
که رفیع ترین قله ها را
به آتش افروزی فرا می خواند!
***
لب هایت،
طلایه دارِ باغ های معلق بابل ست!
برای زندگی!...
***
گل سرخی که مقصدش
خانه ی سالمندان ست!
ارزشمند تر از تاج گلی ست
که مزاری را در آغوش می گیرد!
***
فاصله ی من و تو
هشت دقیقه سکوت ست!
اگر عقربه های ساعت،
در اغوشِ چهار صفر،
نمُرده باشند!
***
درد،
در آتش جانم می رقصد!
تن تفتیده ی من، عمری ست
مشتری و میزبانِِ باله بازان
و دنباله دار های گداخته ای ست
که نامی به جز " درد "
برازنده یشان نیست!
***
انگار چشم هایت،
در انتظارِ ستارگانِ سفیدی هستند،
تا در چله ی ابروانت
بدرخشند!
***
دلتنگ نام خویشم!
می خواهم روی پای خود " بایستم"
" استاد"
چند آه رفیع تر از
قامتِ خمیده ی من ست!
خوش دارم تکیه گاهم تو باشی!
***
گام هایت،
تفرقه انداخته اند!
بین این تشنه زمین،
با جاذبه!
برف، آیا می تواند،
ریش بگذارد گرو؟!
***
رعشه ی دست هایم
با آمدنِ تو،
پاسگاهِ خود را
ترک می گویند و
در جشنِ ماندگاری ی تو؛
سکوت را می شِکنند!؟
***
نمازِ خروس قضا شده!
پرچین ها
سر درد گرفته اند!
و میخک ها مو خوره!
گل یخ تب کرده!
گلِ حسرت،
شاهد ست!
***
ساعتی خواهم ساخت
از زمرُد،
لحظه های حضورت را
در ذهنش، فریاد،
خواهم زد!
تا هدیه ی تولد تو باشد!
***
فقط در برابر خدا
تا می شوم و
پا می شوم!
***
تلفیقِ گذشته، حال،
و آینده؛
یک اصل است برای ترقی...
***
میانسالی ی خزان
برگ برگ می شود و
معصومیت در نگاهِ تو
جوانه می زند...
***
وقتی با مردمکِ درد !
به درد ،
نگاه می کنم؛
به جایگاه رفیعِ ،درد،
پی می برم!...
***
من شاگرد تاریخم و
وامدار دلتنگی هایش!...
***
آنگاه که درد
نقش ایفا می کند؛
هنر،
جایگاهی، ندارد!؟
***
پژواره
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.