يکشنبه ۲ دی
آدمیت شعری از مسعود چراغی
از دفتر سیاهه های من نوع شعر قصیده
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵ ۰۸:۲۹ شماره ثبت ۵۱۷۹۱
بازدید : ۸۶۲ | نظرات : ۱۶
|
آخرین اشعار ناب مسعود چراغی
|
در ره به سفر کرد مرا مستی خطاب
به کجا می روی ای خانه خراب
در رهت هست دوصد دام بلا
ساعتی در سایه ای منزل نما
چون که او را دیدم اندر حال بود
گفتمش این را چه بانگ و قال بود
گفت گر بر من سپاری گوش جان
گویمت گر تو دهی من را امان
دست در انبان خود برد و یکی
تیر از آن بیرون آورد و کمان
داد بر من که برگیر و برو
چون یکی دارد تو را او قصد جان
بر دلت افکنده سایه اهرمن
ای مسلمان تو مده او را امان
برگرفتم تیر از او و هم کمان
سوی اهرمن شدم من بی گمان
در میانه به زیر سایه ای
زاهد پیر و خم و افتاده ای
سر فتاده بر زمین و میکند
زمزمه به زیر لب او آیه ای
روی او چون مه فروزان می نمود
بوی عطرش موسم جان می نمود
چون شد آگه بر من آن فرزانه پیر
پرسشی کرد از کمان و هم ز تیر
گفتم او را این به من یک مست داد
گفتش این آخر چه باشد توش و زاد
برگرفت از من کمان و تیر هم
که این تو را خواهد فکند در چاه غم
گر به جنگ اهرمن گردی همی
توشه ات باشد سرشت آدمی
جمله ای آموخت بر جانم نشست
بعد از آن تیر و کمان در هم شکست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود
زیبا وحکیمانه بود