روی کوه قاف سیمرغی عجیب
می زند عطار را یکدم صدا
می کند با زال یکسر گفتگو
می دهد از کوه، بهمن را ندا...
زخمه می سازد سراپا بی قرار
همچو رستم پرخروش و پر امید
چون سمند خسرو خوبان دلیر
مثل شبدیز از سیاهی روسپید...
بال بر هم می زند سیمرغ تا
اوج گیرد اوج، سوی آسمان
قله قاف است پاگیر تنش
گویدش ای جان جان، این جا بمان...
گر تو بگریزی سوی هفت آسمان
یا درازای زمین را سر کنی
من دگر آن کوه پرآوا نیم
می کشم فریاد ... تا باور کنی...
جان قافی تو نه جان مردمی
رستم و زالند در دست تو باد
می روند آن ها سوی پیوند خویش
آن چه می ماند، مگو هرگز مباد...
گر بخواهی در کتاب عارفان
خوش کنی جا، قاف می گوید بمان
چون تو باشی در هوای دیگری
این همین است و نه این است و نه آن...
گفت سیمرغ عجیب از هر طرف
این و آن جان تن است و من دلم
تو همینی، این و آنی سر فراز
تا ببینی من نه آن آب و گلم...
عطر عطارم، دم فردوسیم
مادر زالم که پر می سوزدم
مرغ یزدانم،خردمندم،چه باک
قاف با تیرش به در می دوزدم...
زیبا و شورانگیزبود