چه زاییدی مرامادر، ندانستی شوم خسته
ازاین دنیای بی معناکه درهایش همه بسته
نمیگفتی ندارد این زمانه رنگ خوشبختی
هرآنچه وعده داده بادلت همیشه بشکسته
چراعمری تفهمیدی ، فریب زندگی خوردی!؟
ازاین زاییدنت مادربگو، سودی توهم بردی؟
چنان یک گوشه افتادی اسیر دردوُ بیماری
نه درمانی نه دارویی چنین امروزه افسردی
بگو روزی که زاییدی چه بلواهابه پاکردی!؟
همه گفتند پسردارد ؟ مبارک، شازده آوردی
چه هفت مهر بی مهری به دنیا آمدم مادر
برای من چه عاید بودبغیر ازفکرودلسردی
چنان در خودگره خورم زدست روزگارتو!
زپا افتاده ای اکنون ، چه شدصبرو قرارتو
دلم می سوزد ازحالت ولی درخودفروریزم
مبارک گشته میلادم ، همین شدافتخار تو؟
**==**==**
من نانوشته های یک غزلم!
فریادبیت های خسته
لم داده بربومی شکسته
مثل مستانِ نیمه شب
که درکوچه باغهای اضطراب
ازمستی ولوشده
ناله سردهند وعشق را طلب کنند
اما...
اگر بشکند قلم
فروکشد تکیه گاهم !
زیر آوار واژه ها
خاموش میشودلبم
وشعرم ،غرق درخودم
بی عشق وبی هدف
s@rv