تضمین غزلی ازرهبرمعظم انقلاب دام ظله العالی
دلداده ام وعاشق و حیرانی خویشم
درکوی شما در پی ویرانی خویشم
شیدای رخ یوسف کنعانی خویشم
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
هر چند بسی حرف شنیدم زبداندیش
گفتم به دل از طعنه ی اغیارمیندیش
درویشم ودرویشم ودرویشم ودرویش
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چو آینه خو کرده به حیرانی خویشم
دریافتم آن لحظه، که تو جان جهانی
مُهری بنهادم به لبم تا که بدانی
درعشق توأم صادق ودرهیچ مکانی
لـب بـاز نکـردم به خروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم
درمحضرچشمان تودرعالم هستی
بگذشت همه عمربه سجاده پرستی
سهم دل دیوانه شده باده به دستی
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
تب کردم ودرهرم تبش جان نسپردم
بنهاده لبم را به لبش جان نسپردم
افطار نمودم رطبش جان نسپردم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جانی خویشم
دانی که چها طعنه شنیدم به همه عمر
گفتند که -من- مست نبیدم به همه عمر
از باغ لبی بوسه نچیدم به همه عمر
بشکستهتر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
سیمرغم و از وادی اینجا نی ام، اما
گمگشته ی از خویشم و پیدا نی ام، اما
عاشق شده ام بر تو و رسوا نی ام، اما
هر چند «امین» بسته دنیا نیام، اما
دلبسته یاران خراسانی خویشم