باز پاییز آمد و از روی خشم
کرد برپا آتشی از برگ گل
زاغ را فرمود تا شادی کند
از سر شب تا سحر در مرگ گل
تا نباشد در چمن شور و نشاط
بانگ زد بر بلبل آواز خوان
حکم تبعید پرستو را نوشت
تا شود پرواز محو از آسمان
باز پاییز آمد و گنجشک ها
در سکوت لانه پنهان می شوند
سیره و سارو قناری و هزار
زیر سقف اشک مهمان می شوند
لشگر پاییز از باغ و چمن
هر چه زیبایی ست جارو می کند
با نفس هایی که از سرما پُر است
در گلوی باد ،هو هو می کند
خیمه ای از برگ های نیمه جان
بر کبود سبزه بر پا می کند
بعد از آن قانون زرد خویش را
با عتاب و قهر اجرا می کند
با نگاهی پر غرور و کینه خواه
می رود تا کوه و دشت و مَرغزار
پای آزارش به هر جا می رسد
می شود آن جا به ویرانی دچار
آسمان در پشت اخم ابرها
می شود پنهان و زاری می کند
روز و شب با گریه های تلخ خود
مرگ گل را بی قراری می کند
جاده گم در وسعت باران و مه
کوه پنهان در پتوی سردِ ابر
خسرو پاییز با اخم و تشر
از طبیعت می برد آرام و صبر
ناگهان در اوج قهر و اقتدار
نوبت او هم به پایان می رسد
زندگی جاری ست اما هم چنان
گر چه بعد از آن زمستان می رسد!
خسته ام دیگر نگو از فصل سرد
باب فصل دیگری را باز کن
با نگاهی گرم تر از آفتاب
از بهاران قصه ای آغاز کن