چه آهُوانه هستن را روییده اَم
در تبانی شبان بارانی ،
کِه آویشنهای صحرایی خواندند درسوگ
و اشباح زخم چمیدند ،،
بر لرزش تلخ خلنگهای کوهستان
.
.
.
و بزرگترین ستاره ی شب آسود،
بِه اشکبانی دشتهای خموده ی یخ
شبی که روییدم ، افسون و افسانه
و مشرکی
خدای خودش را به چهارگام ابرش پریرویی شکنجه داد..
شبی که روییدم
خیزاب مست کبوتر بود بر طارم حرم
و
طعم خون بیداد ........!
شبی که روییدم آزادیرا ؛
و دستان طماع هوسهاشان ،
اعانه نخواست از الهِگیم ......!!
و من از تراو ش هیچ
و من از سکوت مُردگان مغلوب از قَلَم
و من از کمین وهمناک مرگ بر توتم اندیشه
،روشنا روییدم..
کِه خورشید و سنگ برابر نیست
نمیشود..
و
بادهای سورتمه کش تلخ برفزار تابوت برند
چونانکه
از ماهوتهای گس پاییزان روییده اَم
شبی
از لخشه ی لاژورد یک آغاز
و گیلاس قافله سالار پر می شد
.
.
.
و چگونه زیستن?
و چگونه مردن?
کِه هزاران بار بر عصب وحشی انسان مصلوب شدن..
.
.
.
و من شنیدم!!،
لچک پاره ی تزویر بسر میگفت:
کاش شاهد باشم
.
.
.
و خدا خاموشست
و خدا خاموشست
و خدا خاموشست
!