و در آن بیست و یکم خرداد
از زهدان دنیای مجاز آمدی با سرزمین افسانه ها و ...
با آرزوی مرگ و در جستجوی خدایی که هرگز...
دروازه همیشه ممهور دژ بی تسخیر دنیایم را گشودم تا دنیایت نابود تر نشود ای ...
...و...
و اینک منم اینجا
مردی که ...
...ومردترین مرد بود میگفتی ،آری؟
...گرفتن دستهای پاکش ، تجربه ناشدنی میخواستی ،آری ؟
...نگاه برمژگانش ، نداشتی قرار تا تجربه نامحرمی شوند ،آری ؟
...قدم زدن کنار سایه پهناورش ،خاری بود بر چشم تمام چشمهای خواهان مینمودی ، آری ؟
...افراشتن بادبانهایی پرافتخار بر عرشه پر تکاپوی کشتی زندگی بر باد رفته ات تنها بر او ممکن میگفتی ، آری ؟
...ساختن دنیایی که راضی بودی به آرزومندی همه هم نشینان بر آن ، یگانه براو مجاز میدانستی ،آری ؟
...صدایی که کلامو ترانه بر آن را معجزه ای رویا گونه می پنداشتی
... گفته هایت چه زیباو بی ریشه بود و حتی بی تلنگر بهانه هایت از پا می افتاد نهالش
...تا پلک زدنهای آخرین نگاه های ناباورت از فتح چنین قله بزرگی، در راه پله های برقی مترو
...ومیدانستی که از ابتدا ، نیامده بودی که راضی بمانی به این دنیای افسانه ای
تمام دروغهایی که بر روحانیت ذهنت روا داشتی
جملاتی پرافتخار بود بر زبانت درزمانش
گرچه بی فایده اما اکنون بیاموز...
داشتن اژدها وقتی حتی قفسی به اندازه اش نداشته باشی نا ممکن است
موشهای یقه سفید را نگهدار در قوطی کوچک داشته هایت ای...
...نقطه
و اینهم تجربه ای دیگر در زندگیت.
تقدیم به همسری که.....
مازیار ملکوتی نیا
دلنوشته زیبایی است