جمعه ۷ دی
|
دفاتر شعر مهگل بارانی(باران)
آخرین اشعار ناب مهگل بارانی(باران)
|
بعد از ماه ها بی خبری مثل یک اتفاق آمدی و گفتی:
درد دارد نداشتنت
تمام نداشته هایم را در چشمان تو به بند کشیده اند در قفسی که زور سرانگشتانم به شکستن میله های نامرئیش نمی رسد
چقدر دست سرنوشت سنگین بود در سیلیه خیال تو ، پای چشم تمام آرزوهایم کبود شده،
من بهت زده واژه هایت را می نگریستم،اشکهای مبهوتم را کنار زدم،ادامه دادی:
چه کسی میفهد
حال این واژه ها را ...؟؟
چه کسی میداند هندسه ی احساسمان را در ازدحام پیچ در پیچ جملات شاعرها..؟؟
چه کسی درک میکند اشتیاقمان را به پرواز این فاصله ها...؟؟؟
چه کسی لمس میکند درد این میله های نامرئی را در جان تمام ارزوهایمان ...؟؟؟
چه کسی...؟؟؟
لعنتی...
من که سرم در لاک خودم بود،
من که در قفسم،بی صدا نشسته بودم
چرا دوباره آمدی؟تو که میدانی در این قفس بازشدنی نیست،و من انگار که سر از تنم جدا کرده باشند پرپر میزنم و خود را به دیوارهای تنگ قفس میکوبم،
من که عادت کرده بودم به روزمرگی این آشفته بازار...
وای خدای من چه کسی حال این پرنده محبوس که میل به پرواز دیوانه اش کرده را میفهمد؟
انگار یک گردان در قلبم رژه میروند...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.