شبی هم مادرم من را صدا کرد
دو بیتی را زچشمانم جدا کرد
غزل بر شانه هایم کوک می زد
رباعی را سر ِ یک دوک می زد
نگاهم کرد ، چشمم بر زمین بود
دوباره مثنوی ! ، دردم همین بود
بگفت با من ، غزل راهش کدام است
بگفتم مثنوی گو را حرام است
بگفت با یک غزل سالی عزیزی
ولی با مثنوی ها اشک ریزی
بگفتم در غزل چون موج باشم
ولی با مثنوی در اوج باشم
بگفتم من غزل را دوست دارم
ولیکن مثنوی در پوست دارم
بگفتم با غزل رودی روانم
ولی با مثنوی دائم جوانم
اگرچه در غزل ، گل باده نوشی ست
ولی در مثنوی جانم فروشی ست
غزل اندوهی از یک آه دارد
ولی در مثنوی دل راه دارد
دلم اندوهی از یک درد دارد
هوای دیده ابری سرد دارد
برایم ساعت شیون چه کوک است
لباس خنده های من چروک است
تو از تنهایی ِ من کوچ کردی
تو دست شادی ام را پوچ کردی
من از این دفتر صد برگ عمرم
ببین مُردم ز بسکه غم شُمردم
تو پیش دیدگانم قد کشیدی
تو رسم عاشقی را بد کشیدی
مرا در عمق تنهایی نشاندی
غمت را از دو چشمم می تکاندی
تبار از می پرستان بُرده بودی
تو نان ِ ظاهرت را خورده بودی
به رقص بندری سوگند خوردی!
قُمار آخَرَت را چند بُردی؟!!
من آن شب ، ناله ام را فرض کردم
برایت قرص ماهی قرض کردم
فقط من منتظر بودم به راهت
چو گل من می دمیدم در نگاهت
من آن شب در نگاهت سر کشیدم
به قلب عاشقت لشگر کشیدم
گل احساس خود را باد دادم
به چشمم گریه کردن یاد دادم
از آن شب حال و روزم معنوی شد
تمام غصّه هایم مثنوی شد
تو خواب از چشم بیمارم ربودی
من امشب آمدم ؛ امّا نبودی.......