نگاهش, حالتش, سنگینیِ پُتکِ قدمهایش
به روی ردّپایِ سُستِ من بی شک
نشان از پرسه هایی بی هدف بر سنگفرشِ تیره ی شب نیست
تناقض در سلوکش، گرچه گاهی بس نفس گیر است
میانِ کشمکش های دلش با آن غرورِ تلخ
من اما ساده می خوانم
سکوتش نعره ای بی انتها از جنس بی تابیست
صمیمانه...
می آمیزد به قعرِ خاطرم، اندیشه اش اما غریبانه
نمی بندم دلم را بر تمنایی
که پنهان گشته در خاموشیِ شرم و شکیبایی
نه! بی پروا نمی بارم
به روی احتراقِ اشتیاقش چون نمِ افسونگرِ ژاله
مبادا کوهِ آزرمم فرو ریزد
مبادا بشکفد بر پیکرم گلهای رسوایی
نِمی مانم میانِ ماندن و رفتن
که او مشتاقِ پرواز است و من پَربسته از تقدیر
کنارِ التماسش، تنگ می گیرم قفس را، در حصارِ سردِ آغوشم
تظاهر می کنم چون تکه سنگی سرد و بیرحمم
تظاهر می کنم بیروح و خاموشم
مدارا می کند با این عبوسِ خسته از تکرار
و من آهسته نجوا می کنم در دل
خداوندِ تمام لحظه هایِ زین پَسَم، برگرد
از این معبر، گذرگاهی به شهرِ خاطرِ رنجیده ی من نیست
تو خورشیدی، ولی این آسمان در چنگِ شب حبس است
تو باشی یا نباشی آسمان شهر من ابریست!
نمی خواند تمنایِ نهانم را و من
....................................سمتِ مسیرم را می آمیزم به آن کویی
که از او گم شوم تا کوچه ی تلخِ حقیقت، یکّه و تنها
چو پنهان می شوم از چشمِ مشتاقش
دلم آهسته نجوا می کند با من
تو پنهان گشته ای از چشم او اما
چه خواهی کرد با من, این منِ رسوا
نمی دانم ولی گویی
پس از گم کردنش، چشمان من تاریک تر از هرچه ویرانیست
چه تقدیری از این بدتر که او خود هم نمی داند
که ذهنم تا ابد هر شب
به یادِ شرمِ زیبایش چراغانیست
در این غربت...
گلوبندِ نگاهش را می آویزم به دورِ خاطرِ مغموم و ناکامم
و می دانم که زین پس خانه ی تنگِ توّهم هایِ سردم را
می آراید حضورش در دلِ رؤیای هر شامم
ولی اندک امیدی می برد اندیشه ی من را به آن رؤیا
که شاید روزگاری خوش
بتابد بار دیگر پرتواَش در کوچه ای بر پیکرِ سردم
ولی افسوس نبضِ لحظه می گوید، مجالی نیست
زمان چون باد می تازد
نه! حتی احتمالی نیست...