افسوس
اکنون تو رفتی و من افسوس می خورم
کز ما جدا شدی.
شب را سحر نمودی و با نورت ای امید.
خود سوختی چو شمع
پارافرانهادی و درسی بزرگ را
از روشنای عالم بالا گرفته ای
دانسته ای که شیوه ی بودن چگونه است
مردن چگونه است
هستی برای چیست
آری تو یافتی که
زندان زندگانی دنیا برای چیست
زین تنگنای خاک
تا سمت روشنائی پر نور آفتاب
پرواز کرده ای
اما هنوز من
در مانده ام که شیوه ماندن چگونه است
نفرین به زندگانی و زنجیر بندگی
یک عمر بار ذلت و سختی و خون دل
تکرار ماهها و شب و روز بی ثمر
در کوره راه یأس ستمبار نامراد
بن بست نا به کام
نه نه نمی توانم هرگز بسان تو
در آن جهان روشن تو زندگی کنم
همتای آفتابی و نامت بلند بود
هجرانت از جهان
زیباترین غروب بود در آسمان عشق
جرم تو بی ریائی و آزاد زیستن
من همچنان بنده ی قید تعلقات
و ایا به حال من، دریغا نبودنم
بهتر زبودنست
اکنون تو رفته ای
بدینسان شتابناک
تا اوج روشنائی بی انتهای عشق
ما را به قعر ظلمتمان کرده ای رها
ما مانده ایم، ما .....چه کسانی درین میان
یک مشت خار و خس که سزاوار آتشیم
ابوالحسن انصاری (الف.رها)