آتش بزن

آتش بزن بر این دل،دیگر اثر ندارد
آنکس که سوخت هیچ از، آتش حذر ندارد

آتش بزن به چشمم،گر حال میروی،چون
این چشم بی وجودت،بر کس نظر ندارد

من بد نبودم اما، بد کرده ای تو با من
آتش بزن که این گرگ دیگر خطر ندارد

تا جان به دست دارم،تا خون درون رگ هاست
مهر تو در دلم هست،راهِ به در ندارد

آری برو تو اما،گاهی به رسم سابق
یادی بکن از اوکه،از تو خبر ندارد

پایم برای رفتن،پلکم برای بستن
قدرت ندارد اما،راه دگر ندارد

این لحظه های آخر،وقت وداع است اما
این دل خیال رفتن، گویی به سر ندارد

علی محبی