سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        سرود آفرینش

        شعری از

        احمد محمدی

        از دفتر شعرناب نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴ ۱۷:۵۵ شماره ثبت ۴۳۰۶۰
          بازدید : ۴۳۲   |    نظرات : ۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر احمد محمدی

         
        سرود آفرینش
         
        اندیشۀ پاک در ازل گفت
        در بارگه بلند کبریایی
        در پهنۀ هستی ژرف بنگر
        در این پهنه چو من هست خدایی؟
        معشوق لطیف دلربایی
        ابروی کمانی ، شیرین زبانی
        دشمن هر دوست جانی
        رعنا و دلستان به هر زمانی
        یاریگر مظلوم به هر مکانی
        سر منشا نور آسمانی
        در تیره شب بلند ظلمانی
        آن منتقم ز هر چه جانی
        وآن نور سحر در شب قدر
        در ساغر هر آیینه جانی
        گنج مخفیم
        من چه گویم
        با مستمعی که نیست جایی
        در دار وجود ، هیچ دیّار ، نه کم و نه بسیار
        ننهاده هنوز یک قدم پیش
        بر پهنۀ هستی
        من شاهد باقی
        بر برگ سفید هستی
        این ذات جمیل بی بدیلم
        چون نیست کسی به عالم
        چون عرضه کنم ، که نیست ناظر
        بر بسیط هستی
        ناگاه یکی اشاره کرد ابرو
        بی هیچ هیاهو
        بر صفحۀ امکان
        پیدا شده هر چه بالاست و پستی
        پس یک نظر دگر چو بر زبر کرد
        هر هفت سما در بر خود کردند
        تن پوشی از ردای هستی
        زین پس چو بیافرید شان به یکبار
        آن شاهد پاک و دادار
        هم از سر لطف بار دیگر ، با نفخۀ دیگر
        بسیار فرشته ، از نور سرشته
        در بارگه خود
        واندر دل این زمین و آسمانها
        او کرد هویدا
        آنگاه یکی کرد نظر به اخگر
        زین عنصر سرکش بسی گرم
        هم خلق نمود بار دیگر
        یک هست دگر نام او جان
        پس دیر زمانی هم فرشته هم جن
        در بارگه خدایی
        بستند کمر به رب ستایی
        در خدمت ذات لا یزالی
        اندیشۀ پاک بعد از این گفت:
        •  
        من خالق جانشینی
        در بسیط این خاک
        ناگاه فرشتگان بگفتند
        ای بارخدایا وی پاک الها
        تو از چه کنی خلق وجودی، بسیار بزهکار
        که افساد کند به روی ارض بسیار
        بسیار بریزد خون ناحق از پی هوس به ناچار
        •  
        ای بافتۀ خرد به جانها
        ما هر شب و روز نام پاکت
        در دار وجود کنیم احیا
        تقدیس نماییم ، تهلیل نماییم
        این صفات پاکت
        در دایرۀ مینا
        اندیشۀ پاک ز روی غیرت با هیبت قدرت
        با جمع فرشتگانبگفتا
        هان گوش نمایید ،یک چند به ربخود شمایان
        در حُقّۀ اسرار بسیار سرائر
        کرده ام از دیدۀ تان هم نهان
        بسیار بدانم که شماها نتوانید بدانید
        پس صبر نمایید
        آنگاه،
        اندیشۀ پاک یک نظر کرد، بر خاک بسی پست
        در لمح نظر کرد وجودی
        پای تا سر همه خاکی، از جنس مغاکی
        پس کالبدش را بدمید
        یک نفخۀ رحمانی
        بعد از این او برخواند
        یک حماسۀ توحید
        •  
        پس آنگه ،
        دریای خرد کرد خروشی
        کرد معیار فضیلتگهر علم
        پس گفت به جمع رب ستایان، ای گروه یاران
        گویید مرا،
        نام این خلایق، ای گروه ناقد
        گفتند ملائک از سر عجز
        بسیار منزهی ز هر عیب، ای خالق هر شی
        ما هیچ ندانیم، از آنچه تو خواهی، تو بزرگ الهی
        ما هیچ ندانیم، جز آنچه درآیینۀ دلمان نهادی، پاکی تو الهی
        اندیشۀ پاک از سر مهر
        یک نظر کرد
        بر آدم خاکی
        بر گو تو جوابی ،ای گوهر شبتابی هان زود شتابی
        هان باز نما ی آن لبانت
        چون صدف آبی
        آن لولو علمرا هویدا کن
        در بستر خاکی
        پس باز نمود ذات انسان
        آن لبان خاکی
        آن جمله حقایق یک به یک گفت
        در بار گه الهی
        انگشت تحیّر ملائک، در لحظۀ واحد
        بر لب شقایق
        به جا ماند
        با آن دل خود بگفتند ،این سرشته از گل
        چون گفت بسی حقایق، ما جمله خود عاجز؟!
        اندیشۀ باقی، آن شاهد ساقی
        هم بار دگر گفت :
        تعظیم کنید این بشر را
        این سرشته از گل
        این نهفته در دل اسرار ربوبی
        زین دم همه در بارگه عشق از ملائک و روح
        رفتند به سجده
        بر آدم رسته از ملامت
        ناگاه یکی به سجده نامد
        از باد تکّبر
        ابلیس هم بود که ننمود تواضع، اندیشۀ ناپاک
        بر دُرّ یتیم رب الارباب
        ای وایبر او وای
        موجی ز بحر خشم و غیرت
        بر ساحل هستی،
        آندم بخروشید
        «ابلیس تو را چه شد که ناگاه
        ز شاهراه کبریایی
        گشتی تو گمراه؟»
        اندیشۀ بس پلید هم گفت:
        هر گز نکنم به این سرشته از گل، این قامت خویش مایل
        از آتش ناب آفریدی، این وجود زرّین
        این حیف نباشد که کند سجده به این گل
        این وجود لایق، گنجینۀ خالق
        در حلقۀ عاشق ، بر خدای صادق
        پس بانگ عتاب ز عرش غریّد
        ای سرشته اخگر
        این را نسزد که ممکن الموجودی ،از آتش بی دودی، چون عود وجودی
        در بارگه من، این خالق قادر
        این اسب غرور خود دواند
        این کار نشاید
        از بارگه من
        زین پس تو رجیمی ، رجیم چه باشد که لعینی
        ای کافر نعمت
        در باد غرور خود گرفتار ، پس دور شو ای بزهکار، از خالق اسرار
        اندیشۀ بس پلید آشفت
        در سینۀ خودکینه ای جست
        از برای آدم ،هم نسل بنی آدم
        رو کرد به خالق، با آن دل پرکین
        گفتا که سوگند خورم به عزّت و جلالت ،آن نور سرادقاتت
        گمراه کنم این بشر را ،هم ذریّۀ او را
        اندر دل هر کدام آنها
        •  
        هم بس بنشانم
        نهال آرزو را
        گمراه کنم همه بشر را
        جز بندۀ پاک مخلصت را
        یک خواسته از تو کردگار دارم
        آن نیز بود عمر بسیار، تا روز قیامت
        •  
        تا هر که توانی ، از راه بگردانی
        آنگاه کنم
        دوزخی مهیّا از بهر شماها
        من نیز خورم سوگند
        که پر کنم این دوزخ ،از جسم پلید کینه توزان
        بر خدای رحمان
        •  
        با لحن ملایم، رو کرد به آدم
        گفتا که ای وجود خاکی، با همسر دلخواه
        پس هر دو بگیرید پناهی،در بهشت رضوان، چون رفیق باقی
        آرام بگیرید، هم کام بگیرید، از جنت و ساقی
        لیک ازین درخت ممنوع
        باشید کرانه ، نو گلان لاله
        پس آدم و همسرش شتابان
        در ناز و نعیم
        رفتند به شادی، در بهشت باقی
        با آن دل خالی از غل و غش ، از غم و توّحش
        نیز اندیشۀ ناپاک
        آن کار پلید خویش کرد آغاز
        راهی بگشود
        از دریچۀ دل، بر دو گوهر پاک
        زان پس بنمود به آن دو عاشق
        هم وسوسه وهم آرزو را
        گفتا که خالق، آن قادر کامل
        بنموده شما را، ای درّان شبتاب، منع از پی این درخت زانسو
        گر میل نمایید، این میوۀ ممنوع
        گردید وجود جاودانی
        یا آنکه فرشتگان اعظم
        در پیشگه خدای لایزالی
        افسون لعین زشت کردار
        در جان و دل هر دو گهر گرد اثرها
        پس میل نمودند ،بر آن میوۀ ممنوع
        ناگاه تن هر دوی آنها
        گردید به یک لحظه برهنه
        از شرم گذشته
        ناگاه ز عرش کبریایی وز بارگه الهی
        آمد نهیبی ز سر درد
        ای دو آفریده از گل، با نور سرشته آن درونتان
        هان منع نکردم این شما را
        در گرد حریم آن درخت ممنوع
        نه کم و نه بسیار نگردید
        از میوۀ آن حذر نمایید
        از خواستۀ دل،در این راه
        پس گذر نمایید
        هم ز فریب ابلیس شما را
        بسیار در این راه
        آیا که حذر نکردم؟
        پس از چه نمودید
        سرکشی از خدای رحمان
        پس هر سه از این حریم پاکم
        در پهنۀ ارض یا عالم خاکی ،هم به جرم بی باکی
        آرام بگیرید
        زین پس هر آیینه گر رسد شما را
        از جانب من هدایتی را
        گر تابع نور حق نمایید
        من رحمت خود را، بخشایش خود را
        ارزانیتان باز نمایم
        پس یاد گرفت ذات آدم، وآن همسر دلخواه
        از ربّ عزیز توبه نامه
        خواندند خدا را کای یگانه
        ما ظلم نمودیم نفسمان را ،ای خدای باری، ای حضرت عالی
        پس هم تو ببخش، جان ما را
        با رحمت واسع
        ای خدای رحمان
        ای پناهبی پناهان
        ای راهبر گناهکاران، در این شب دیجور
        رو به جانب چشمۀ نور
        یارب به عزّ و کبریایت، ای بار خدایا
        در دم تو ببخش به چشم غفران مارا
        گر تو نپذیری زما توبۀ ما، یزدان تعالی
        از درگه کس نیست،به ما نیزامیدی یارا
        دریای رحمت حق، در لحظه به جوش آمد
        از هر دو گذشت ذات رحمان
        زان خطا و عصیان
         
         
        ۲
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0