کفش سفید باران
بوی باران تازه می آید
آواز از یک زلال بی نشانی
روی حجم کهنه اشیاء
سر می دهد با غزل دیگری
رد پای قاصد سرما
با سکوت سرد خویش
روی پوست باران
یخ می زند قطره را
آسمان برف می بارید
هزار جفت...
کفش سفید باران را
هم نفس شب
بغض سفیدی در گلوی شب
پشت پلک اما...
مژه ای باز هم لرزید.....
مثل بی گناه ترین رقص
به غم خندید
این احساس خوب غمگین را
با تمام دردها فهمید
بر این جناب بوم نقاشی
من و خزان
مثل یک عکس قدیمی
در پاییزی که می آید از راه
کسی تو را ندید...
کسی مرا نخواند.
دلم می خواهد گریه کنم
آرزوی آخریست
ضرب گشته با تقدیر
حاصل مجموع گشته تدبیر
نیستی...
دلم تنهاست..
هم نفسم فقط یک آرزو.
لبخندی بهاری
از بهاری ترین آرزو.
عشق ناشکیبایم
شادکامی ام
دیوانه وار سخن خواهند گفت
آرام...پابرجا...
هرگز پشیمان نیستم
از تمام دیروزها
هر باورم را..
دیریست که آزموده ام
برای امروز و این روزها
قلبم پر است
از طپش هر باوری
که می زند نبض بر دست
از دیروز تا به امروزها
با پای آبله بسته ای
که می لنگد در کفش آنها
می نشیند افسوس جای ترس
شاید به زمین خسته افتد
باز هم...هر میوه از صبح فردا هایی
چه نزدیک باشند و شاید هم دور....
من از آن تنهایی ها
که بوده ام...
خاموشی را
از یاد برده ام..
چه کنم اما
چشم بر صخره..
چنگ در عمق دره
در فراز نشیب کوهی
بر فرود شیب کوهی
به آوار نامعلوم خیال...
در کلام نجیب فلسفه ای
سال بعد شاید بگویم..
منطق پراحساسم را.....
چه سکوت سردی
می شکند دل پاییز را
تا بغض کند اشک در دامن برگ
آن قدر خش خش کند....
تا آسمان بکشد بر سر حجاب ابر
بنویسد بر رد پای زرد هر برگ
فریاد معدوم هر غصه را
ضرب گشته با تقدیر
حاصل مجموع این بار
کسی تو را ندید
کسی مرا نخواند
پ.ن:
نشد هرگز بسازیم
هر آنچه که می خواستیم
با ساختن هایی که ساختیم
با قصه هایی از قصه هایی که ساختیم
تا بیاموزیم عاقبت
به زیر سقف این هوای آزاد
حقیقت قصه را...که آموختیم!
علی غلامی آذر 94
شهر من کرمانشاه