با سلام و درود..حقیقتا این داستان را شخصی در عالم خواب به من فرمود.این را گفتم نه برای تملق..بلکه گفتم تا بگویم که خود را نمی توانم شاعر این داستان بدانم..پیروز باشید.
در گلستانی غزالی کلبه ی ویرانه داشت
لحظه ها را با خدا بود و دلی دیوانه داشت
هرشبش با چند دعا و ناله ها خو می گرفت
هر کجا ماهش بتابد چشم او سو می گرفت
بر خلاف جنگ و دعوای همه، همسایگان
می گرفت و می نشست در گوشه ای بی هیچ بیان
تا که روزی از ملائک آمد و او را بدید
گفت که اهوی غریب ما ز که قلبش برید؟
گفت چرا نالان و بی تابی تو ای مظلوم ترین
چون غریبی خصلتت باشد نه سنگ اذرین
گفت آهو السلام ای دلبر و پریای من
شوق دارم امدی در خانه و بر جای من
من هماره در غمم جای تعجب نیست این
کار من هم از کسی دل در تعصب نیست این
در غریبی ام شما بهتر بدانید ای مَلَک
از کسی جز خالقم در خواست ندارم در کمک
گفت ملک اری بدانم من غریبی تو را
چون که تو همسفره بودی با خودِ اقا رضا
بر لبش لبخند زیبا آمد و گفتا بلی
قصه ی من قصه ای از ابن موسی هست، علی
لکن ای روشن دلم او را ز چشم نادیده ام
بی لیاقت بودم و از جد خود پرسیده ام
من در اینجا هیچ گلی بر دل نمی دارد اثر
هرچه دنیا شد نمی یابی ز شادی ام خبر
گفت ملک حتما دلیلی دارد این رفتار تو
زود بگو تا بشنوم باشم کمی دلدار تو
اشک در چشمان آهو حلقه زد گفتا ملک
زخم من خیلی زیاد است و بیانش هم نمک
روز و شب در پی مهدی در گلستان می دوم
هرکجا حافظ که گفت در شهر احزان می دوم
لکن از رویش نمی یابم به خَردَل، یک نشان
مست و پا بندم پناهگاهم فقط در جمکران
تا نگردم یک نشان از رد پا و جای او
نه نمی خندم نبینم یک نظر امضای او
چون که گفت اهو، ملک سرگشته و حیران بشد
عالم از گفتار اهو دم به دم گریان بشد
این ملک تا سرزمین خود فقط بر سر زنان
شیونی می کرد و می گفت آه یا صاحب زمان