سفر چهارم سفر ( پنجم)
گفت چون شاد آمديد از خويشتن
مرده ايد هر چند باشد جان به تن
من هزاران راه را پيموده ام
در مسیر سبز و بالا بوده ام
پر گشودم سوی حق تا آن زمان
جز به نیکی کس ندیدم در جهان
مهر شد آیین و سبزی ریشه داد
زنده شد جان، بار دیگر در نهاد
غصه ها رفتند و مهر آمد میان
مهر آمد شهد شیرین شد به جان
آرزو کوتاه شد چون کودکان
شاد بودم از چنین رسم نهان
باز شوق رفتنم آمد به جوش
گفت پر بگشا تو بالاتر بکوش
باز کوشیدم به بالا تر شدن
سوز عشق گفتا کزین برتر شدن
تا كه ملك عشق آمد سوي من
من به سويش مي شدم او سوي من
شرح داد آن ملك را حالت چه بود
لذت دنيا و عقبا عشق بود
آنقدر از عشق گفتش آن زمان
مرغكان را هوش بردش از میان
جملگي بر ملک عشق عاشق شدند
جمله از وابستگی فارق شدند
تا ندانم جاي ديگر هست ، نيست
جاي من عالي بو د از بهر زيست
چون که خر جایي دگر زآنجا ندید
انتهای آن طویله آخر دنیا بدید
بوي پشكل انگبين شد بهر او
آب در آبشخورش شد نهر او
خود در آنجا پادشه دیدش سترگ
مورکوچک دید و خود دیدش بزرگ
گر برون گردد از آن جای نمور
فیل بیند آن جهان و خود چو مور
گر بگردد چند روزی گرد دهر
نهر بیند بس عظیم بر گرد شهر
غصه خواهد خورد از آن افکار خورد
از دو صد نقصان که از افکار برد
گر برون آیید از جلد خسان
خود ببینید صد جهان به زین جهان
آري اي ياران چنين شد قصه مان
مرغكان نشناخت سر از پايشان
خواستند تا همسفر با او شوند
جملگي پا در ركاب او شوند
پس سفر با آن عقاب آغاز شد
قصه ی ديگر از آنها باز شد