آسمانت ابری
دلت صاف و کبود !
بگو یکبار دگر
یکی بود یکی نبود
جز خدای آسمونا و زمین
کنار یه دل تنها و غمین
غیر اون خدای خوب و مهربون
همون که برکت میاره خونه مون
هیشکی نبود
آسمانت صاف
دلت دریای نور
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
توی یه شهر غریب
توی دنیایی عجیب
دختری بود
دل تنها و کبودش جز خدا کسی نداشت
توی قلب کوچیکش ،هر لحظه امید می کاشت
خدا جون لبخند زنون
آروم آروم
اومد توی خونه شون
یه بغل گل،پر از عشق و صفا
یه بغل مهربونی و وفا
گذاشت رو پنجره ی دلواپسی
کنج اون یه قاب عکس کاغذی...
دفتری بود...
توی دفترش پر از نقاشی بود
رویای رنگیشو هر شب می کشید
با نور چراغ خوابش،اونارو رنگی می دید
روزا شب می شد و باز،شباش یه صبح
یه روزی از این روزا
توی باغ با بچه ها
روزای کودکیشو ورق می زد
لب ِ خندون
چشم ِ گریون
خاطرات مرور شدن
تو وجود دخترک،غرور شدن
دخترک لباشو داد به آسمون
تا که لبخند و بیاره ،به روی صورت اون
چقَدَر شادی به چشماش میومد
این همه غم،کی به قلب ِ اون اومد!؟
دخترک چشاشو بست و گریه کرد
چون دیگه غم از دل اون گله کرد
گریه هاش از روی شوق بود نه غماش
دیگه هر روز خنده بود روی لباش
عاطفه فلاح