مرا ببر به اطاقت کنار شام و شبت
به صرف خواندن یک شعر از کتاب تنم
به فیلم دیدن ما روی مبل راحتی ات
و خواب رفتن تو روی ژانری از بدنم
وقوع حادثه ای نرم مثل ابریشم
نفس کشیدنت از لابلای ته ریشم
منی که با تو به پایان دگر نیندیشم*
در این دقایق زیبای با تو ما شدنم
یواش دست مرا توی دست می گیری
نگاه من به تو با بغض های تکثیری
شبیه خنده ی دیوانه های زنجیری
حلول یک تنِ مرموز در تویی که منم
شروع فصل جدیدی درون افکارم
چقدر از همه ی خاطرات بیزارم
چه حس ناب و لطیفی که دوستت دارم
ولی به آخر شعرم دچار سوءظنم
به جاده های شمالیِ سمت چشمانت
به کوه های پر از پیچ و تاب گیلانت
به پایتخت قشنگت...به بام تهرانت
که با وجود تو جایی نمی شود وطنم
مسیر خانه ی من زیر شال سیالت
بزرگراه گمی در به در به دنبالت
دوباره درک من از لینچ های* اَشکالت
به سورئال وجودت...اگر که دل بکنم
به هم رسیدن رویا و واقعیت ها
وبعد خواندن ما از دل وصیت ها
تقابلی به بلندیِ درک نیت ها
چه جور می شود از زندگی او بزنم؟
بغل بکن تن رنجور و زخمدار مرا
بخواه خواهش آغوش بی قرار مرا
تمام کن شب اندوه بی شمار مرا
بیا و جسم مرا در بیاور از کفنم...
*مضراعی از روانشاد فروغ فرخزاد
*دیوید لینچ:کارگردان سینما