مستمند و شاه ( دوم)
مستمند آمد به سوي باغ خويش
ليكن از آن رخ چو مست ودل پريش
بار ديگر آن كُله قاضي نمود
شايد او را آن كُله راضي نمود
آن كلاهش بار ديگر كج نهاد
تا بگيرد حكم قاضي در نهاد
آن کُله گفتا كه حق است با تو یار
جز تو کی بهتر ببیند آن نگار
آن نهان لبخند او در پشت لب
صد سخن مي گفت بي رنج و تعب
چشم او چون در نگاهت شد قرار
از غم عشق تو رفت از او قرار
اين چنين تا صبح مي گفتا كلام
آن کُله كج مي نمود حكم سلام
عاقبت با خويش گفت آن خيره سر
راز خود گويم به شاه و آن گهر
پس قدم برداشت سوي كاخ شاه
تا كه شايد كام خود گيرد ز ماه
پس درون آمد به اذن شاه و گفت
كاش ما با دختر شه گشته جفت
شه شنيد اين ادعاي زشت را
غرق ديدش در نجاست خشت را
پس برون آورد شمشير از نيام
گردن او زد به يك ضرب تمام
بعد از آن نيكي نكرد بر حال كس
تا كه ني افتد بر او آن چشم خس
اي كه نانت داد كس از روي لطف
از چه رو نامردمي كردي تو جفت
هم تو نان خويش مي بُرّي چنين
هم دو صد نان دگر ُبّري از اين