دوشنبه ۱۸ فروردين
خاک... شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۴۰ شماره ثبت ۴۱۸۷
بازدید : ۱۲۲۱ | نظرات : ۲۹
|
|
همچُونان ویرانه مانده روی دستم! همچُونان در انتظارِ آشنا خاکی نشستم! راسِتی کو، وَ کجاست یک مشتِ خاک؟! تا بگیرد از منِ خسته و حیران، این خراب آباده را؟! یا فِشارَد دستِ سرد و خالی ام را، فارغ از پژواکِِِ احسان و ریا؟! تا شوَد شاد شاید، روحِ سرکشم! گوید به جسمِ ام، تهنیَت! شادمان گردد تنِ سرد، گویدَش: مَردُم! مُردَم از خوشی! زآنکه دارم، وطنَی!! ای امان! وَ امّا، نه! گویی همه خواب ست می بیند روان!! و دوباره، ناله اش چنگ می زنَد گیسِ کویرِ یخ زده! لا اقل آیید بسوزانید تنم، تا که شاید باد این غربت، شوَد یادآوَرم! ای بسا خاکسترم، بشَوَّد سُرمه ی چشم های شما! تا به خویش آیید شاید!! بعد از آن، از خود، بَری! نم نَمَک! آیید به یادم و بگویید: راستی یارو! کجا رفت و چه شد؟ او که در غربت همیشه زار بود، هر زمان خسته، گهی بیمار بود! او که شکوَه می نمود از بی کسی های دراز!؟ بهرِ دردش، با جنون، می زد به ساز!؟ او که می آمد خمُوده، با کُتی مشکی، اما شِر و دِر جامه ای برفی و شلواری کِدِر! عینکی همرنگ دودی کز تن اش می رفت هوا، او که می نشست روی پله های مسترا-(ح)!! او که از صبح تا غروب! طول و عرضِ جاده را پرسه می زد بی هدف! او که از گرسنگی و تشنگی می کرد کف! او که...؟ *** آی! ای آتش بیارِ معرکه! آتش بیاوَر! تا بسوزانم تَنَم!
***
پژواره
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.