امشب نمی دانم چرا ، مجنون دل شیدا شده
دل کنده از لیلای خود اواره صحرا شده
جامی به لب لبریز خون، بندی به پایش می رود
خنجربه پهلویش فرو،ازجوراین دنیا شده
می خواند او اواز غم ، از رنج های مردمان
از اشک چشم دختری،سوزی گدازی بی امان
می گوید او یک داستان ، از مرگ استعداد ها
از کودکان بی پدر ، از مردمان بی نوا
از اشک چشم مادری ، بر نعش فرزندان خود
از بی کسی از اعتیاد ، شب ناله های بی صدا
از داغ هم نوعان خود ، از قصه فقر و فغان
از درد و غم از اشک و اه ، از من از او از این و ان
می نالد و می خواند او ، اه ای خدا کن یاریم
تا در بیابان جفا ، راهی به لطفت وا کنم
وانگه زجام عشق تو، صحرای دل دریا کنم
مرحم بر این زخم دلم ، بر درد این مردم نهم
در سیل باد او می سرود،بی خود زدنیا و مکان
ناگه ندا از اسمان ، امد به دل در ان زمان
اول به خود یک نیشتر ، وانگه به مردم تیرران
خود راز خودبی خود نما،از هر هوایی وارهان
چون شاپرک پرواز کن ، بال و پرت را باز کن
بانگ رهایی سر بده. ، تا پر کشند این مر غکان
تو کرکسان را سنگ زن ، از ره پرستو می رسد
بیغوله را اباد کن ، صد بوعلی می پرورد
این جلوه حق در دلم ، اتش به جان انداختم
هم سوختم از ان شرر ، هم زندگی را باختم
دانم اگر این اب را ، یک قطره بر دریا زنم
او تا ابد اتش. شود ، دیگر . سپر انداختم