تک درخت (دوم)
گفت وي را جمله نقاش منيد
نقش فرش و گاه فراش منيد
هر كه را ما آفريديمش به دار
در سرا نقشي بود او را به كار
آن خط ابرو و خال يار تو
چون كنار آمد به هم، شد نار تو
چشم، چون با خط او دمساز شد
عشق در جان فلك آغاز شد
پس تو را نقشی چنین شد در جهان
تا بسازي ميوه ايي از شیر جان
ميوه ات از آن ما باشد عزيز
جملگي از خان ما باشد لذيذ
ما فرستاديم آب و نور و گِل
تا نمايي شهد خود از قند و هل
پس ترا لذت نصیبت شد بهار
تا نمايي امر ما بهتر به كار
چون كه کارت درجهان آيد تمام
رفتنت از اين جهان آيد به کام
گر برون گشتی تو زین حقله به ناز
حلقه ي ديگر فرود آيي تو باز
اين چنين بيرون و داخل مي شوي
عاقبت رنگي ز باطن مي شوي
هر يكي از رنگها بي معني است
چون به تلفيق آمد آن با معني است
رنگ حق تلفيقي از اجزاء ماست
گر چه در ظاهر همه اجزاء رهاست
آنكه گفت كثرت ز وحدت شد پديد
وحدت اندر کثرت حق را ندید
كثرتي در كار ني بودست ونيست
جمله و حدت را بجو درهست و نيست