شکلات تسلی
شاهراه ها پر از عصای معجزه بود
در انتظار روزی روشن
لاشه شب را ماه می کشد بر دوش
فانوس بان دریا زخمی چراغ شب را
غریبگی نکن این بغض آشنا را
نشسته ایم روی رختخواب با ماه
شعر به سبک خود می نویسیم
دستهای شعرمان سکوت را برگزیده اند
در چیدن ستاره ها بند واژه ها
شعر درد بشریت است .....
نه یک بشر!
چه فرقی می کند
پشت چشم
دره خاموش حرف را
هوای سنگی ابری است
بر سر ما.....
من و شب ...
هم کلام یک لهجه ایم
به تفسیر درد عشق
در رد پای عابری بی خبر
عاشقانه جان می دهیم
این احساس خوب غمگین را
در تفسیر واژه ها
از زبانی که هیچ نمی گوید....
در کنار فنجان قهوه هایی
شکلات برای تسلی
دلخوش به تندیس اشک
با سکوت مقدس....
در کام حضرت زمستان
مشت می کوبد بر باد
باران اشک تمساح می ریزد
چه راحت پای کوچه راه می رود
در گلیم خیابان
نجوای سپید هر برگ
چه قید عجیبی
بر ردای جمله می کشاند
حالتی اتفاقی
بر روی تمام فعل ها
تا افکار ما می کشد
توصیف ها
با چه بیان ساده ای می گوییم
آری این چنین است....
بازی پر یا پوچ روزگار
جای سپید دفتر با جوهر سیاه
حالا تو بکش برایم...
اگر توانستی...
دایره ای به شکل بیضی نباشد!
پ.ن:
تنهاییم
به ابعاد خود....
دلتنگیم
غریبانه های دل...
چه صبورانه می نشیند...
به انتظار.......