لبِ من باز، گرفتار به لب ها شده است
مثل ساحل که اسیرِ لب دریا شده است
گل نمی خواستم و عاشقِ گلدان شده ام
به گمانم خبری از گلِ رویا شده است
آرزویم همه جا رفت و به یک کوچه رسید
کوچه بودی که دلم شهر تمنا شده است
واژه ای بیشتر ازعشق به فرمان تو است
واژه ای دست به دامانِ الفبا شده است
چشمِ من خیره به هر آینه این بار ولی
چشمِ هر آینه ای محوِ تماشا شده است
شمع هم رفته به دیدارِ غزلخانه ی تو
چه کنم با دلِ پروانه که تنها شده است
شب نمی بینم از این خاطره ها خواب ولی
خوابِ نا دیده ی من، راهی فردا شده است
*******************************************
از تک نوازی خشک ترین برگِ پاییز
گله ای نیست
پاسخِ من
در اندیشه ی شکوفه های باران زده است
که چه بی رحمانه
به خاموشی خاک
کوچ می کنند...
من...
نمیدانم ستاره ها صبح را کجا می خوابند
اما خوب می دانم
که آرام تر از مرگ
به دیدار خدا می تازند...
حالا تو ای
پیدا ترین شعله ی عشق
کمی هم به فکر نادانی پروانه ها باش
تا باز هم بشود
با صدای نرم احساس
به قناری ها جان داد...
زیبا و دلنشین و فهیمانه بود هر دو
موفق تر باشید