((محرم نامه ))
امشب به سويم پركشيده قاصدك ها
با جان ِدر برده از آن ميدان ِبيداد
بيرنگ ،اما در بغل اخبار ِ نيرنگ
خاموش ،اما در نفس ، فرياد فرياد
از سرگذشت ِاتفاقي تلخ گفتند
افتاده در يك سرزمين دور، گمنام
در آسمان ،شرحش نوشته واو تا واو
حرفي نزد اما زمينش لام تا كام
گفتند از قومي كه مار باج خواهي
اهلي ترين حيوانشان در آستين بود
غيرت فروشاني كه در مكاره بازار
شيرين ترين كالايشان دين بود دين بود
گفتند از مردي كه نامش كهكشان بود
پيراهني از شبنم وآئينه در بر
با كوله اي لبريز ِرنج و درد مردم
انديشه اي كه جان گرفته از پيمبر
با قاصدك ها همصدا همراه همدل
دست من وخودكار و اوراقي كه تا بود
تاريخ را از جاده ي غربت گذشتم
دنيا عوض شد ، آه اينجا كربلا بود
از هر وجب خاكي كه رد مي شد خيالم
تا آسمان مي رفت اندوه ِغباري
خورشيد با تيغ ِ يقين تشريح مي كرد
ذره به ذره ، واژه واژه ، بيقراري
از موج دعوت نامه هاي گرم و گيرا
از گفتن هستيم ما هستيم با تو
از ناگهان آن روي سكه جلوه دادن
یعنی که باید زنده ما باشیم يا تو
گفتند باید برگزینی ، انتخاب است
یا شعرخون یا گفتگو از باور ما
گفت اولین حرف شما تدبیر من باد
حتی اگر یک تن نباشد یاور ما
وقتي كه لب هاي عطش را گرم مي كرد
تُفخنده ي مرگ آفرين ِروسياهي
ميل ِجنايت آبروي زندگي شد
ذهن زمان تكثير مي شد در تباهي
صف ها جدا شد قند اين سو زهر آن سو
در وسعتي از يك نبرد ِنابرابر
آن سو پلشتي چاره ساز ِزنده بودن
اين سو خدا ، در هستي انسان شناور
بي پچ پچي ،حرفي ،گلوي خشك خود را
با هر شراب ِکهنه اي اندازه كردند
رسم شبيخون بر امام ِخويشتن را
در كربلاي بعد كوفه ، تازه كردند
جا داده در صندوق هاي پشت پستو
از مردي و از آن چه مردي نام كردند
احساس نه ،دلواپسي نه ،رحم هم نه
آن قوم ،تنها هرزگي در كام كردند
خرما پزان ظهري كه هرم آفتابش
چون تير مي چرخيد در اندام ِآدم
لب هاي تركيده ، گلوهاي نه سيراب
تصوير ِ عاشوراترين روز ِ محرم
وقتي تمام خون ،تنش را گريه مي كرد
سرنيزه ها ، پيراهنش را مي دويدند
شمشيرهاي گرگ ، از هرسوي ميدان
آزادگي را بي تامل مي دريدند
اورا به نام خارجي گردن بريدند
چون خارج از محدوده ي تسليم مي شد
اما ندانستند خون ِسرخ ِپاكش
هر لحظه ي تاريخ را ، تقويم مي شد
جز انعكاس شيون و فرياد ناله
ديگر نمي آمد به گوش آنجا صدايي
يك سو سري افتاده ،دور از پيكر خود
يك سوي ديگر ، پيكر بي دست و پايي
هنگامه ی ِحلقوم بود و سرعت ِتيغ
گويي كه عاشوراست روز ِ عيد ِقربان
تنها سري معصوم روي نيزه ي عشق
مي خواند با لبهاي گرم خويش ، قرآن
يك تشت ، يك سر، صحنه ي پاياني او
در ماجرايش مات و حيران آسمان بود
جايي كه مي زد بوسه پيغمبر، دريغا
زخمي ِخشم ِچوب ِخشك ِخيزران بود
يك جو فقط غيرت اگر همراهشان بود
آزادگي مي شد امام عصر آنها
افسوس ، از آب ِفريب و خاك ِذلت
شد پا به جا ،ديوارهاي قصر آنها
مائيم و اين زنجيرهاي خسته بر دوش
وين دست هاي سرخ كرده سينه هامان
گر چه نبوده در ركابش ياري ما
با دشمنش هرگز نميرد كينه هامان
اي جاودان در ذهن ما اسطوره ی تو
افتاده در آئينه ها ، عكس ِعزايت
ذكر تو تسبيح ِجگر سوز ِ ملائك
عرش ِ خدا گُلنوش ِخاك ِكربلايت