چرا کسی به من نگفت که از تو دور می شوم
تو نیستی و من ز جور روزگار
خموش و بی کس و صبور می شوم
چرا کسی به من نگفت تمام هستی ام تباه می شود
در این سکوت سهمگین
بدون خنده های گرم و دلنشین تو
تمام عمر من گذر به اشک و آه می شود
چرا کسی به من نگفت برای خصم کودکانه ای
کتاب اعتقاد من به زیر بار زور می رود
و آرزوی این دل شکسته ام
- که سال های سال در پی رسیدنش چه صادقانه آبرو فروختم -
به قعر گور می رود
چرا کسی به من نگفت دامن روح پر طراوت مرا
مصیبتی به عمق درد نیستی
لکه دار می کند
و این میانه موجی از دروغ و ترس را
به ساحل همیشه غم گرفته ی نگاه من آشکار می کند
چرا کسی به من نگفت دلم برای دیدنت، دوباره تنگ می شود
تمام شیشه ی خیال بافی ام
اسیر سنگ می شود
چرا کسی به من نگفت تو می روی و باز هم دلت وفا نمی کند
نبوده ای ببینی ام
مرا سوال های این چنین رها نمی کند
تو را به خاطر خدا ! بگو چرا ؟
چرا کسی به من نگفت؟...
سیما صفریان