پیوند سیب ( دوم)
عاقبت صبر زمان، پايان گرفت
از تمام هرزها تاوان گرفت
این چنین دستور آمد سر کنید
بیخ و بن آلودگان را بر کنید
هرچه گفت آن باغبان از ذات وي
بي ثمر بودش همه گفتار وي
اصل آن صد ریشه دارد عمق خاک
دادم او را صد هزاران آب پاك
من كه مي دانم كه ذاتش پاک بود
آن علف بند آمد و در خاك بود
پس چو قيل وقال شد اسباب حق
سوي قاضي باغبان از باب حق
قصه ي پيوند آن سيب و علف
گفت نزد قاضي از بهر طلب
قاضي اش حكمی چنين اورابگفت
حق برآن بادا كه بيش آيد ز جفت
گر ز سيب آثار باشد سوی آن
زندگی خود می دود در جوی آن
گر ز هرز آثار بيش آمد در او
پس ببريد آن درخت در نزد او
جملگي بر آن درخت گشتند گرد
باغبان ما ز ترس مي خواند وِرد
هر چه ديدند جملگي از هرز بود
بي نصيحت بود و بي اندرز بود
هيچ آثاري از آن ذاتش نبود
ذات پاك سيب، آن هرزش ربود
ريشه اش كندند با داس و تبر
تا بسوزد در بلا هم خشک و تر
گر چه ذات آدمي پاك است یار
نفس عمّاره چو ضّحاك است، مار
گر حواست گشت از سود وزيان
ناگهان بيني زيان اندر زيان
هر كه را از دوستش بشناختيم
چون كه بد بود آشنا، پس باختيم
پس چنين شد قصه از روز ازل
كو همي گفتند با شعر و غزل
"دوستي با مردم دانا نكوست
بر زمينت مي زند نادان دوست"