آفتاب تن می دهد به افق
چه دریا ناباورانه بخندد
چه پشت کند به غروب
پروانه به آغوش شعله می زند
چه شمع ایستاده بگرید
چه بزاید بغض های سرد
در مرز سنگ چین خواب و بیداری
دیدم عروس مومیایی تقدیر
به حجله ما آرمیده بود
درگیرم با تشویش انگار های یک تصویر
از کابوس قدمت نا به هنجار این کوتاه آشنایی
سوز داغی است به کتف زخمی این دل
از بوسه خنجر ی به رسم قفا ... ب
ختک کمان ابروی اردیبهشتی
بی خبر از تفاوت امید و آرزو
به گول بزم نور و نوای زاده گان کذاب
سقوط را صدا میکند در توهم پرواز
آنکه به شکستنت لبخند می زند
به درد رفتن بایدش سپرد
شیاری بود میان من و او در ابتدا
امروز ... دو سوی عمیق " هرگز " ایستاده ایم
امیر جلالی