بازار خدایان ( دوم)
صد بهشت و دوزخش باشد همي
صد هزاران بت نيرزد درهمي
گفتمتش برگو كه چند می باشد او
قيمتش از بهر ما چند باشد او
گفت پس اول شنو زين راز ما
خود قياسي كن تو قيمت را خدا
گفتمش هان من شنيدار توام
گر سخن بر جاست دلدار توام
گفت داني خالق اين حق كه شد
عيسي از حق آمد از آدم نشد
او ز حق آمد پديد و شد پسر
پس خداي حق بود او را پدر
بهر اين آمد ببيند رنج ما
تا ببخشايد هزاران گنج ما
او فدا گردید تا بخشد بهشت
از وجود او بشر شد در بهشت
او كه روح الله بود جان مي دهد
هر چه او خواهد به ایشان دهد
گفتمش من چون شوم همراه او
چند سكه بايدم در راه او
گفت خواهي كرد توبه از گناه
يا كه خواهي در بهشتت جايگاه
گفتم او را گر ببخشايد گناه
بهر بخشايش به چند باشد بها
گفت دست در جيب مي بايد كني
هر چه آمد، نذر وي بايد كني
پس بينداز آن به صندوق طلا
تا بخوانم بهر تو نزدش دعا
گفتم او را ميفروشي اي نجيب
گفت استغفار كن اي نانجيب
من بهشتش مي فروشم ني خودش
سود ها بردم من از دور و برش
گفتمش بس كن تجارت اي رفيق
مي كني بازي تو با يار شفيق
زين سبب من دور گرديدم از او
از چنين انديشه ترسيدم از او
در كنار ديگري استاده بود
يك جوانك كو رفيق باده بود
هيچ آثاري ز حق در وي نبود
آنچه ديدم جملگي ظاهر نمود
گفتمش رو كن رفيق بر ما خدا
گفت عاقل كي فروشد يك خدا
آنچه در بازار ديدي شرك بود
اين خدايي در جهان بد فكر بود
آنچه را گفتند ايشان دل مگير
جاهلان را پس دهان با گل بگير
پس بيا تا من بگويم كيست آن
آنچه تو گويي خدا من گويم آن
او به جز خويشت نباشددر نهان
او نباشد جز وجود تو جوان
گفتمش چون مي توانم يافت وي
گفت با من مي تواني يافت وي
گفتم او را خالق دنيا كه هست
گقت جاهل جستجو بر خالق است
چون نداري علم مي گويي چنين
نزد من از علم گو و بس همين
دست خود درجيب كن درهم بده
هرچه داري رو كن و بر من بده
با شراب ناب چون مستي فزون
آن خدا از اندرون آيد برون
گفتمش بي درهم آيا مي شود؟
گفت، بی مایه خدا کی مي شود