در رد پای یک عابر بی خبر
در نور خورشید سردی که می تابید
کودکی شاخه ای تکیده کاشت
در دستهای مجسمه ای سرد و ساکت
و پر از وحشت.....
تا در تندیس ها هم گل بروید دیگر
تندیس گل آزادی بشر....
در کوچ پرنده ای بی درخت.
.......
با رد یک فریاد در نوک انگشتی.....
که با تکانی بیهوده.....
چه بی صدا تیغ می کشد.....
در جنون بی رمق این همه خواسته
تا زیرکی و وسوسه را.....
با ریتم هم ضرب خواهش بفروشد
بر مردانی که با آرزویی نقش
در بطری های خالی ساحل دریا
چوب پنبه در گوش....بنوشند
تبرج را که زنان می آویزند دیگر خود را به آن
تا مثل زنان زنگوله پای جاهلیت
جاهلیت مدرن را قاب بگیرند...
بر بطری های رگ بریده.....
..........
این حالها چون آفتاب....آشکار می شود
مثل مرگ من .....
که امشب و فردا فقط پنهان می ماند...
حکم مشاهدت شما راست...
......
در غبار نسوج کیسه آب گرم
کودکی بر ساحل دریا.....
عکس یک ماهی می کشد .....
تا شاید در بالا آمدن آب دریا.....
در نیمه شب...
ماهی بپرد ....تا آنطرف دریا
اما در لنگ لنگان نسیم خوابش برد
کودکی خوابیده بر ساحل دریا
بشود عکس بی قاب جذر دریا
.............
.....
از عجز نمی گویم....یا که دلگیری
مثل پرنده ای بی درخت...
لانه بر گرده های...
بی خانمان باد کرده ام...
چه شکوه کنم...
از جهان سر به ستون های...
کاخ اندلس سائیده در سفیدیش...
که با کاربن بر هر کتاب می نویسد...
اصل با حقیقت یکسان است!
با بخار به آسمان رسته...
از کتری آخرین برنامه کودک سال...
.............
....
شب را مثل همیشه...
در آغوش رویاهایت بخواب...
شاید سهم تو فقط...
لالایی پایان هر شب...
در دلخوشی به قصه هایی...
مثل افسانه های یونانیت باشد
تا رم باستان....
ای اوفلیای خواب دیده ...
بر یک شاخه ترد درخت...
غمگین نباش...
هملت ها هم کم نیستند برایت....
..................
........... ......
ای وای بر خاک رویا زده وطنم!
پ . ن:
می دانم عاشق کم بودن شعرید....اما چه کنم....
قصه دراز است....
شعر را که اغلب نمی خوانند....پس بساط مهمانی را
بر خانه پانوشت آویزان می کنم....
مدتها بود از فلسفه بازی دور بودم.....
اما خدا را شکر...باز فلسفی شدیم....
درود یاران