حق شکر ( دوم )
ياد بادت قصه ي آن پير حق
كو به درگاهش فقيري رفت شق
نان طلب كرد و خورشت و ميوه ايي
تا كه اِشكم سير و پا در گيوه ايي
پير حق او را به نان، کرد ميهمان
خواست تا گردد برون از آن میان
آن فقير پا در ميان در كشيد
ناسزا يي گفت و رخ در هم كشيد
گفت نانت بي خورشت ارزان بود
نان نمي دادي تو بهتر زان بود
نان او را در کف دستش نهاد
ناسپاسی کرد و پا بیرون نهاد
پير حق بشنيد حرف ناثواب
نان خود بگرفت و کرد او را جواب
از پس او سائلی آمد به باب
گفت نانی ده مرا، ظرفي پر آب
پير ما ناني كه پس استاده بود
پيش كردش سائلي كو ساده بود
سائل ما روزی اش زآن باب شد
شكر حق گفتا و دل سيراب شد
پير حق در مطبخ آمد باز گشت
حال سائل با خورشتی ساز گشت
آن فقير، خندان ز رحم پير ما
شكر حق ميكرد مي گفتش دعا
چون كه سير از رحمت الله شد
شكر گفت حق را و باز درراه شد
پير گفتا یار محزون می روی
از كجا می آيي دلخون ميروي
گفت سائل مي شتابم در به در
روزگارم مي كشاند در سفر
اندرون خانه شد آن پير و باز
تا گشايد مُهر از دردانه راز
هرچه را در خانه شد تقديم كرد
این چنین شکر وی اش تكريم كرد
گفت او را پير، رو، بی گفتگو
بعد از اين شرمنده ام، هيچم مجو
گر بگويي شكر يك بار دگر
مي زني بر قلب من خاري دگر
خانه خالی باشد ای محبوب ما
می شوم شرمنده از شکر و دعا
گفتمت اين قصه تا ياد آوري
سّر خواهش را تو در كار آوري
هرچه قسمت باشدت آن می دهند
شكرگفتی، پس فزون زان مي دهند