اسب تقدير
آن يكي جان خسته از تقدير خويش
برگزيد اسبي و كرد تدبير خويش
گفت تقديرم كه با من يار نيست
مي روم آنجا كه با من كار نيست
آنچه بر من آمد از تقدير شد
اين فلاكت لوح من تحرير شد
پس سوار اسب، رفتش همچو باد
دور شد از آن ديار، بادا كه باد
در ديار ديگري اطراق كرد
خانه و كاشانه يي در باغ كرد
چند گاهي چون در آن غربت بماند
هيچش از شادي به دل باقي نماند
گفت بايد دورتر گردم از او
غصه ام بیش آمد و مُردم از او
من شوم آنجا كه تقديرم نجست
زندگي بايد که تحریرم به جست
اسب خود را بار ديگر زين نمود
در پي تقدير بهتر ز ين نمود
روزها مي رفت و شب ها در شتاب
مي گذشت از كوه و دّره، جوي آب
تا رسيدش دامن كوهي بلند
ديد کوهی سبز و دل، آمد به بند
گفت كه اينجا نيست از تقدير شوم
جان خلاصي يافت از تحریر شوم
بايد اينجا زندگي آغاز كرد
درب شادي روي خويشم باز كرد
ليک آنجا نيز آرامش نبود
صد تّقلا کرد و آن کامش نبود
عاقبت پیری بر او اینگونه گفت
هر کجا گردی بگردد با تو جفت
كي تواني تو فرار از خويشتن
كي جدا يي مي توان سر را ز تن
آنچه بر تو آمدست از سوي توست
ذات تو در هر كجا درجوي توست
گر خرامي، مي خرامد همچو تو
گر دويدي مي دود او همچو تو
پس بيا با خويشتن دمساز شو
ذهن پاك از كينه اش را ساز شو
خود نگر بر اين جهان و ساز آن
خوش نوايي بشنو اي هم راز آن
چون شنيدي، هم صدا با باغ شو
ورنه در دوزخ فرو و طاق شو
چون كه ناشي شد سوار اسب رام
مي كشد افسار او را ناتمام
جفتك اسب از مرام اسب نيست
از كشيدنهاي افسار است به ايست
سالها افسار بخت ات دست تو
اين چنين است روز گار هست تو
چند سالي واگذارش دست او
هستي ات پيوند ده با هست او