آه که اینروزها ،
خسته ام از این شهر دوّار بی احساس
شهری که در آن سکوت داد میزند
بیداد در آن با داد همراه است
من دیگر میترسم از مردگان متحرکش !
چقدر حالم بد میشود از شغل شاغلانش !
خیاطی را رواج داده اند
عشق را ساده قیچی میکنند
چشم را به در ،
لب را به زبان میدوزند !
و تهمت را با مهارت وصله میکنند !
وای که اگر از آشی که برای هم می پزند نوش جان کنی !
بی شک ایمانت زودتر از اشتهایت کور میشود
بخدا من چشمانم را چندین بار شستم
اما چیزی عوض نشد که نشد !
عینک سیاهی برچشم میزنند و میگویند آفتابیست !
لاشخوران تیزبینش عصای نابینایی در دست دارند و
دم از روشن دلی میزنند !
چرا یکدم نمی ایستد این شهر دوّار !
شاید مردمانش سرگیجه شده اند!
چرا حواسشان نیست این آدمها !
که ،
کرم خورده گی سیب ها زیاد شده است !
من می بینم ،
می بینم که حرمت به باغبان کم شده است !
انگار باغ داشتن چیزی بی معناست !
گرچه آن باغ همان فردوسِ بری... بگذریم !
شاید بخندند، همانهایکه معرکه آتش برایشان طنز است !
.
.
خدایا تو خود جوابگویم باش !
واقعاََ پشت این شهر دریایی هست !
(نیکنام) مرداد 94