عاقبت یک روز تنهــــــــا می روم
با دو دست خالی از این زندگـــی
بسته می گردد کتاب سرنوشت
قصه ی عصیان و عشق و بندگی
کودکانــــــــم مرد فردا می شوند
می برند از یاد مادر داشتنـــــد!؟
وای!میبینم که عکسم را چه زود
از کنــــــــار آینــــــه برداشتند...!
بعد من می خوانــــــد اشعار مرا
دوره گردی پیــــر ، با آواز شــــاد
شعر غمـــــگین مـــــرا با نام من
یک نفر با بغض می آرد به یــاد...
او که شاعر نیست اما می شود
بعد من با واژه هـــــــــای خاطره
یـــــــاد می آرد مرا با آن صــــــدا
شعر می گوید کنـــار پنجــــــره...
پ.ن
دوبند اول این چهارپاره با کمی تغییر ،بداهه ای بود که پای شعر قفس بانو عجم عزیز به رسم همسرایی تقدیم کرده بودم :
عاقبت یک روز خواهی رفت
بادودست خالی از این زندگی...
به توصیه ی اساتید ودوستانی که بداهه را خوانده بودند دو بند دیگر هم اضافه کردم و چون محتوای شعرقصه ها را از زبان اول شخص بیشتر میپسندم ضمایر را تغییر دادم...
همینجا خدمتتان عرض کنم قصه ی این شعر ارتباطی به زندگی شخصی بانو عجم یا خودمن ندارد...
منتظر نقد و نظرات ارزشمندتان هستم