بنام خدا
زمین خودش را جا گذاشت و رفت ...
نی بزن کفتر بی معشوقِ عاشق!
دیگرانِ شهر گم شدند،
نی بزن ...
روحِ زمین،از دورتر ها
خیره به جسمش، دردی پیر می زاید !
تمام هرچه "خوب" را استفراغ میکند ،
و یک مشت جنازه بالا می آورد .....!
وحشی گون دور جسمش شبیخون می تازد...
گویی گرفتار آیینه ی گردی است
که صُوَرَش را غریب گون نمایان می کند...
هرچه می چرخد همین است و همین است ،
وجودش هم رنگِ بی رنگی است ...
هرچه می جوید،
با خود ناآشنا تر می شود ...
"آدم" کجایی؟
فرزندانت جهنم را به زمین آورده اند ....
حوا کجایی؟
فرزندانت صنوبرهای جنت تبر زدند ....
سیب کجایی؟!!
دلم یک لقمه ی سرخ میخواهد ،
که مرا تبعید کنند از بودن.....
من دلم برای کودکی می سوزد
که در وسط معرکه
بزرگی را نقاشی میکند ...!
و برای موچه ای که
توشه به دوش له می شود...!
و غریبه هایی که
غریبه می زایند...!
و لاله هایی که
در خون می رویند ....
قاصدک هایی که در
نسیمِ مسموم،اعدام می شوند...
و بیدارانی که
شاهد کوری گریِ بیداران اند...
شقایق دیریست سر به زمین دارد،
انسان جلدها را سوت پایانی نیست اما....
نی بزن
کفتر بی معشوقِ عاشق....
دلم جنونی می خواهد
که مرا زود بجنباند به رهایی ....
آه ،جوان مردِ پیر اندیش،
دلم یک سوز از آواز فریدون،به نجوای تو میخواهد ....
که دمی محبوس از آزادی شوم....
.
.
.
نی بزن ......
پ.ن
به کدام قبله کنم سجده،ثوابی ببرم؟
به که روی آرَم و فالی ببرم؟
من سراسیمه هوایی شده ام
چه کنم تا که شفایی ببرم؟
.
.
.
با احترام : آنــــــــــــــه...