هوالــــــــــــــــحق
سخن از دل که برآید،قید و بند هرگز نداند
واژه بر کاغذ که آید،جوهرِ نافــض ندارد
قلم شاعر که خوانی،نظر از قافیه بردار!
چه از آهنـــــگ دانی، اگر آواز نباشــــد ؟!
شریانِ اشـــــک
قطره آبی در نگاهم حلقه شد
قطره ی دیگر بر او آغشته شد
ذره ذره نزد هم دریــــــا شدند
دیده ام تار و غریــــبأ تیره شد
مژه آرام، پارو به قایــق دیده زد
گونه ام همچون شفق،خونابه شد
قطره از آغــوش پلــکی واگریخت
سیـل زد بر رخ،دلم بی حــاقه شد
تـا به خـود آمــد نگــاه از تیرگـــی
رعـد اشــک دیگری شلاقه شد ...
جسارت است ادعای غزل سرودنم،
اما بگزارید دل به این خوش کنم که این بار:
"غزل گونه "سرودم!!
.
.
.
.
هااااااای قلم:
چه می تازی بر احساسم؟
مانده ام
من جوهر می بارم
یا تو واژه می زایی؟!
هر چه هست
اوجِ بی مانندی است....
(هذیان)
.
.
.
هااااااااای قلم:
این حسِ آشنائی،
مبارکمان باد ....!
با احترام: پرســــــــــــــتو پورقربان(آنــــــــــــــــــــــه)