اطاعت
يك زمان در سرزمين مادري
يك دهستان شد مجاور با دهي
هر كدام از روستا را كدخدا
راهبر گرديده همچون ناخدا
در ده پايين بودش رعیتی
نام او از کودکی شد رحمتی
در شبي از فصل سرما كدخدا
اين پيامش داد رحمت را جدا
صبح چون آمد بيا در نزد ما
يك پيام است بهر آن ده كدخدا
ناشنيد ه آن پيام از كدخدا
نيمه شب راهي به ديگر روستا
رحمت ازهول حليم درديگ بود
او نپرسيد آن پيام و خنگ بود
مي دويد می پرید دركوه ودشت
تا ببيند كدخدا آن سوي دشت
پاي او چاك ازخس و خاشاك شد
دست او سرما زد و نمناك شد
سوي منزلگاه شاه ده دويد
تا رخ آن كدخدا شايد كه ديد
پس به نزد كدخدا آمد به زور
گفت آوردم پيام از راه دور
كدخدا گفتا پيامت باز گو
هر چه را گفتند گو و راز گو
گفت نمي دانم پيام كدخدا
از دل آن كدخدا داند خدا
اين چنين ابله بشر هرگز نزاد
آبروي روستا داد او به باد
كدخدا چون احمقي اينگونه ديد
بهر او يك نقشه ي ديرينه چيد
گفت آري يادم آمد قول ها
سنگ مسجد تحفه ي باشد زما
سنگ بر كولش نهاد آن كدخدا
گفت رو اين تحفه از آن شما
بر در مسجد گذارآن را به ده
پس شفا زين سنگ آيد اهل ده
رحمت آمد سوي ده با بار سنگ
جان به لب آمد به ده با پاي لنگ
كدخدا چون ديد حال زار او
در تعجب شد از آن اخبار او
زحمت او هرگزش سودي نبود
حاصل ازآن كاشت جز كودي نبود
زين سبب گاهي تمام عمر ما
در تباهي مي شود طي در هوا
گر پيام كدخدا را نشنويم
ما حمار نفس و شيطان مي شويم
سنگ ده من دوش ما بگذاشتند
پس روانه سوي دوزخ داشتند
روز وشب درراه شيطان مي دويم
لعنتش گوييم و بارش مي بريم
پس شنواول كلام و حرف ما
درك معني كن تو از پيغام ما
بعد از آن ره باز كن اي آشنا
تا نگردي بنده ي شيطان ما