ببین باور کردن چقدر نا ممکن است
آنوقت که تمام روزهای تقویم را به یکباره جمعه می بینی
آن لحظه که در برابرت خط صاف حوصله مواج می شود
و تو چه ساده به تخته پاره ی احساست چنگ زده ای
سایشی سوزنده بغض را در رگ هایت به هنگام خزیدن خون شعرهایت حس می کنی
چرا کسی را نمی توان باور کرد
این روزها عشق پنیری است کلاغ به دهان گرفته
هیچ چشمی نیز تصویرخود را باور ندارد
کوه ها قندیل های واژگونند
و ابر ها بالشی روی صورت کبود زمین
بازیگران شاعرند و شاعران بازیچه
و ابلهان چون کبک ... تمام سال سر به زیر برف
می دانم پرخاش آسمان در فصل انار سینه هاست
اما چهره ها هنوز همچون ابروی گره کرده ابر ... ، بارانی اند
می دانم دانه های آواز باد قبل از رسیدن به دشت بر زمین خواهد ریخت
اما پرستو ها هنوز برابر چشم آفتاب ، رقص عادت عاشقی را تمرین می کنند
چرا کسی را نمی توان باور کرد
بر بلندای حیرت به صلیب می کشند مسیح اعتمادت را
و در گودال نیمه شبها زنده به گور می کنند معصومیت خود را
پیشکشی دخترانه به سرسرای پیش آهنگا ن جاهلیت
بزرگ موهبتی است تنهایی در آیین قبیله ناراضیان
بیچاره عروس حجله گم کرده دل شاعر
از وحشت خشم جنون زده گان مجنون کش
پیش از طلوع آفتاب ... آغوش سرد مرگ را آرزو می کند
تا بکارت باورش را بدست شهوت دروغ نسپارد
چرا کسی را نمی توان باور کرد
پیراهن سپیدم را به سرمه نیرنگ چشمش سیاه می کنم
و به گورستان خاطراتم ...، مرد شعرهایش را به سردی خاک خواهم سپرد
و بر سنگ آن خواهم نوشت ... اینجا مزار باوری است نا بارور
چرا که... کسی که نیست را ...نمی توان باور کرد.
امیر جلالی