تشنگی غالب شد،بر روان مردی
رفت،تا اینکه بنوشد آبی
شیر را باز نمود،با لبی خشکیده،سینه ای جوشیده
قطره ای آب نیامد از شیر(شیر روبَه شده بود)
خشم جوشیداز اعماق تَهَش
وَ کبابید جگرش
ناگهان فحش کشید بر همه ی اجدادش
بر پدرجد و ولی و پدر و استادش
شیشه لرزید و فروریخت از آن فریادش
بچه اش،همچو ملخ ورپرید از جایش
همسرش گفت:عزیزم ،چه شده،فحش نده،داد نزن
قلبم افتاد درون پاچه،شده ام دستپاچه
اگر آبی نبُوَد،اندر شیر....آخر ای دوست به اجدادت چه؟
نگهی کرد به چشمان زنش،مرد ضعیف
و بفرمود:که خاطر دارم،سالیانی بس دور
پدر خوشحالم
مینشست در حمام
آب را میکرد باز....لیف میزد با ناز
غافل از آن همه آب،که هدر میشد و میرفت به فنا اندر چاه
گهگهی میزد زیرآواز
سرخوش و مست ز شعرِشعرای شیراز
من زنی را دیدم
آب را ول میکرد،پای یک بوته نهال
غسل میداد ژیان خود را،مرد بی وجدانی
خوب خاطر دارم،نام او بود کمال
مادرم،آدینه، کوچه ها را میشست
و به اختر میگفت:ای دختر
خوانده ام در جایی
گر بشویی و بروبی تو چهل آدینه...با دلی بی کینه
خانه و کوچه و هر برزن را
عاقبت میبینی
آقارا.....آن شهِ والا را
و چه اشکی میریخت....
اگر آن روز آنها
گوش جان میدادند به ندای وجدان
یا کمی میخواندند شعرِ آن شاعر اهل کاشان
که سرودش با عشق:آب را گل نکنید ای یاران
نسل دلسوخته ما اکنون
جان نمیداد و نمیشد بیتاب
تو کجایی سهراب
عاقبت،گِل شد آب
(چه کسی بود صدا زد سهراب؟!)
آب را گل نکنیم
و شلنگ آن را
ول نکنیم!
آب هست اما کم!
کمی اش را من و تو دیگر
نزدیک به کامل نکنیم
اینم یه تقدیمیه کوچیک