تا گویِ زمین دورِ فلک در دَوَران است
اوضاع همین بوده و مِن بعد همان است
روز و شبِ آن طی شده چون باد به سرعت
آن چیز که معلوم نشد،دورِ زمان است
بلعیده به کامش همه موجود و بشر را
سیری نشناسد که چو گردابِ دمان است
هر بار کند باز دهانش ، به اشارت
در کام کشد خیلِ عظیمی، چو خزان است
هرکس که بخواهد ببَرد پی به معما
گویند بر او جمله، که این کار جهان است
اندازه خود بهره بَرَد بیش نه یا کم
هر چند که اندوخته اش بار گران است
هر قدر بود بار گران ، سخت شود راه
اغیار خورَد مالش و دائم نگران است
یا جای گذارَد همه ،با ناله و حسرت
تقدیر نداند که کسی پیر و جوان است
در گور گذارند به صد خواری و منّت
معلوم نباشد ز فقیران ، زِسران است
بیهوده نینداز خودت ورطه گرداب
آسوده کسی هست که دامانِ کران است
اندوه نخور ثروت و قدرت که نداری
هشدار که عمرت به مَثَل آب روان است
گر خوبی و نیکی بکنی پیشه به هر کار
پیدا بکنی راه سعادت که از آن است
گر وا بکنی بند تعلق ز وجودت
بینی که سبکبار شدی، راه عیان است
دل را چو به دریای حقیقت بسپاری
ازموج بلا، پهنه آن امن و امان است
خوب است که گفتار کنی خاتمه، شاهین
«چیزی که عیان است .چه حاجت به بیان است»