حيله گر و احمق ( اول)
روبهي در دشت پهناور شد او
همره شير و پلنگ نر شد او
خوش زبان گفتش كلام بسيار
تا يكي ز آنها شود او را به كار
صد طمع درجان هر يك كاشت او
زين طمع صد منفعت برداشت او
نزد او بودند گاو و خر زياد
هر يكي مدحش نمود او را زیاد
او به ایشان قول کاه و جو بداد
با چنين ترفند بودند شاد شاد
چون زمستان آمد و برف كلان
آن شكار روبهك آمد نهان
چون که روزي تنگ شد بر جانور
حيله اش افزون شد او بر گاو وخر
پس خری را نزد خود آورده شب
گفت وي را آرزويت گو به لب
من به يك دم درد تو درمان كنم
هرچه خواهي باز گو تا آن كنم
آن خرك گفتا علف ني خورده ام
گر نگيرم كام از آن، من مرده ام
روبه مکار گفت او را به ناز
غم مخور تا هست رفيقت چاره ساز
استراحت كن به شب در جايگاه
تا بيارم بهر تو صد پشته كاه
پس برون آمد به نزد گرگ و شير
خواست مژده بهر آن نادان پير
گفت راهي گشته سوي جايگاه
خر الاغي گشته سوي قتلگاه
شير و گرگ و روبه مكار ما
هر سه با هم آمدند در جايگاه
خر به خواب ناز بودش آن زمان
خواب انبوه علف ديدش در آن
گاه خورد او كم، گهي بسيار ازآن
گاه بخشيد او و گه غلطي بر آن
ناگهان غرش ز شير آمد پديد
آن خر بيچاره خود، در دام ديد
رو به روبه كرد با حالي نزار
گفت دارم از تو من يك انتظار
با رفيقان گو كه خر از آن ماست
او رفيق ما بود ، همراه ماست
جملگي تسخر زدند بر حال خر
خنده كردند بر چنين احوال خر
باز لب بگشود، عرعر كرد و گفت
رخستي تا صد الاغ اينجا بخفت
گر به مرگ من شبي در سور شد
زنده ام صد شب شما در سور شد
ابلهي چون شد به دامي پاي او
پاي صدها تن در آن كرد او فرو
عاقلي گر پاي او در دام شد
داد و فريادش بلند كه اين دام شد
بر حذر كرد او دگر ياران خود
از چنين دامي كه شد بر پاي خود
زين سبب گفتند، آن نادان دوست
از رفيق خويش خواهد كنده پوست