چشم هایم را به روی تاریکی باز میکنم
خیره به ساعت احمقانه ای که
بی وقفه تیک تاک میکند
خورشید باید وسط آسمان باش
سلول تنهایی من اما
پنجره ای رو به آفتاب ندارد
گویی تمامم را
در هاون کوبیده اند
ذهنم خالیست
از تمام شاید ها و بایدها
خالی از بودن ها و نبودن ها
چهار زانو مینشینم
روی تختی که
تشنجی ست
صدای جیر جیرهای گاه بی گاهش
هوا دم کرده
دیوارها آتش زبانه میکشند
و من
حرفهایی که باید در سکوت
فقط زیر لب گفت را
نثار در و دیوارو آفتاب میکنم...
حسِ پوچی
خلاء
فرا میگیرد
تمامی من را
اما...
چیزی درون سینه ام میکوبد
و فریادِ بودن سرمیدهد
خودم را مهمان چند واژه ی ناب میکنم
از تخت ناهنجارم با کرختی
برمیخیزم
پای بر زمینی میگذرم که
آفرینشش هنوز هم برایم مبهم است
و باز چند واژه حقارت بار تقدیمش
تقدیم روح پستی که همیشه خون و جنگ دید
و
اجسادی که دفن کرد
قلب هایی که خاموش کرد
و من محکم قدم برمیدارم
تا سرکوبش کنم...
درهای بسته را میگشایم
به روشنایی بیرونِ سلولِ تنهایی هایم پوزخندی میزنم
روزنامه های مچاله از خشم پدر را نگاهی می اندازم
و باز با واژه هایی ناب
تمام دنیا را با هم یکی میکنم
لعنت بر هر چه ظلم و کشتارست
بیزارتر میشوم
از بودن و زیستن
اما
هنوز هم درون سینه ام چیزی میکوبد
و اینبار درد میگیرد
از فقر, ظلم, مرگ و خون های کودکان
فریاد هایی معصومانه و دردهایی که...
روزنامه را مچاله
وبیزار از تیترهایی که بی درد
از توپ های گل نشده و کاهش تورم افسارگسیخته میگویند
به یاد کتابهای اقتصادم می افتم
که هیچ نداشت برام جز درک تورم افسار گسیخته ای که نزدیک ست
چشمم به تابلوی چهار قُلِ سر درِ اتاق میخورد
و وَ إن یَکاد و آیةالکرسی قاب شده بر دیوار
و پوز خندی به تمامی باورهای پوشالی مان
در سکوت خدا را قاب کرده ایم و بس!
باز هم چیزی درون سینه ام تیر میکشد
_پس کجایی خدا؟!_
برای فرار از خودِ دیوانه ام
به حمام میروم
و سردی قطره های آب
ذهنم خالی تر از همیشه
اینبار لبخند میزنم
چه نعمتی ست آب
و آرامشی که به جسم خسته ام میبخشد....
مادرم گوشه ی اتاق نشسته
تسبیحش لای انگشتان دستش می رقصند
گویی چشمهایش ضعیف تر شده اند
بیشتر شیشه ی عینکش را پاک میکند
لبخند میزند
و تمامی من را غرق در عشق مادرانه اش
بی اختیار به آغوشش هجوم میبرم
و سبقت میگیرم هر لحظه در بوسیدن
لبخند میزنم
چقدر زندگی را دوست دارم با _مادرم_
انگار دنیا قشنگ هم هست...
پدرم با حالی گرفته از اخبار این روزها
شبکه های خبر پشت هم از زیر نگاهش رد میشوند
چقدر دوست دارم نگاه خسته و مردانه ی این مرد را
گویی خداست
محکم, بزرگ, رحیم...!
کنارش مینشینم
برایم میگوید
از درد این روزهایش
از خبرهای دردناکِ زمین و زمان
از درد های مردمانی که مظلوم اند
باز هم میخندم
پدرم چقدر مرد است
دردها را میفهمد...!
پناه میبرم به سلول تنهایی هایم
به تاریکی های قفس بی پنجره ام
قلم و کاغذهایم را صدا می زنم
و نقل میکنم مادرانه این روزها را:
-درد همیشه درد ست
زاده نشده ام که در درد بمانم
و به هیچی و نیستی برسم
هزیان گویی سخت نیست
زندگی اما...
باور دارم خدا را در دردها میتوان شناخت,رسید
خدایا...! منتظرم باش
میخندم بلندددد
به حرفایم با تنهایی و قلم و کاغذهای زیر دستانم
حرفهایم شعر نیست
در هیچ قالبی جا نمیگیرد
اما
التیامی ست
هزیانهایم!
چشم هایم را به روی تاریکی باز میکنم
خیره به ساعت احمقانه ای که
بی وقفه تیک تاک میکند
خورشید باید وسط آسمان باش
سلول تنهایی من اما
پنجره ای رو به آفتاب ندارد
گویی تمامم را
در هاون کوبیده اند
ذهنم خالیست
از تمام شاید ها و بایدها
خالی از بودن ها و نبودن ها
چهار زانو مینشینم
روی تختی که
تشنجی ست
صدای جیر جیرهای گاه بی گاهش
هوا دم کرده
دیوارها آتش زبانه میکشند
و من
حرفهایی که باید در سکوت
فقط زیر لب گفت را
نثار در و دیوارو آفتاب میکنم...
حسِ پوچی
خلاء
فرا میگیرد
تمامی من را
اما...
چیزی درون سینه ام میکوبد
و فریادِ بودن سرمیدهد
خودم را مهمان چند واژه ی ناب میکنم
از تخت ناهنجارم با کرختی
برمیخیزم
پای بر زمینی میگذرم که
آفرینشش هنوز هم برایم مبهم است
و باز چند واژه حقارت بار تقدیمش
تقدیم روح پستی که همیشه خون و جنگ دید
و
اجسادی که دفن کرد
قلب هایی که خاموش کرد
و من محکم قدم برمیدارم
تا سرکوبش کنم...
درهای بسته را میگشایم
به روشنایی بیرونِ سلولِ تنهایی هایم پوزخندی میزنم
روزنامه های مچاله از خشم پدر را نگاهی می اندازم
و باز با واژه هایی ناب
تمام دنیا را با هم یکی میکنم
لعنت بر هر چه ظلم و کشتارست
بیزارتر میشوم
از بودن و زیستن
اما
هنوز هم درون سینه ام چیزی میکوبد
و اینبار درد میگیرد
از فقر, ظلم, مرگ و خون های کودکان
فریاد هایی معصومانه و دردهایی که...
روزنامه را مچاله
وبیزار از تیترهایی که بی درد
از توپ های گل نشده و کاهش تورم افسارگسیخته میگویند
به یاد کتابهای اقتصادم می افتم
که هیچ نداشت برام جز درک تورم افسار گسیخته ای که نزدیک ست
چشمم به تابلوی چهار قُلِ سر درِ اتاق میخورد
و وَ إن یَکاد و آیةالکرسی قاب شده بر دیوار
و پوز خندی به تمامی باورهای پوشالی مان
در سکوت خدا را قاب کرده ایم و بس!
باز هم چیزی درون سینه ام تیر میکشد
_پس کجایی خدا؟!_
برای فرار از خودِ دیوانه ام
به حمام میروم
و سردی قطره های آب
ذهنم خالی تر از همیشه
اینبار لبخند میزنم
چه نعمتی ست آب
و آرامشی که به جسم خسته ام میبخشد....
مادرم گوشه ی اتاق نشسته
تسبیحش لای انگشتان دستش می رقصند
گویی چشمهایش ضعیف تر شده اند
بیشتر شیشه ی عینکش را پاک میکند
لبخند میزند
و تمامی من را غرق در عشق مادرانه اش
بی اختیار به آغوشش هجوم میبرم
و سبقت میگیرم هر لحظه در بوسیدن
لبخند میزنم
چقدر زندگی را دوست دارم با _مادرم_
انگار دنیا قشنگ هم هست...
پدرم با حالی گرفته از اخبار این روزها
شبکه های خبر پشت هم از زیر نگاهش رد میشوند
چقدر دوست دارم نگاه خسته و مردانه ی این مرد را
گویی خداست
محکم, بزرگ, رحیم...!
کنارش مینشینم
برایم میگوید
از درد این روزهایش
از خبرهای دردناکِ زمین و زمان
از درد های مردمانی که مظلوم اند
باز هم میخندم
پدرم چقدر مرد است
دردها را میفهمد...!
پناه میبرم به سلول تنهایی هایم
به تاریکی های قفس بی پنجره ام
قلم و کاغذهایم را صدا می زنم
و نقل میکنم مادرانه این روزها را:
-درد همیشه درد ست
زاده نشده ام که در درد بمانم
و به هیچی و نیستی برسم
هزیان گویی سخت نیست
زندگی اما...
باور دارم خدا را در دردها میتوان شناخت,رسید
خدایا...! منتظرم باش
میخندم بلندددد
به حرفایم با تنهایی و قلم و کاغذهای زیر دستانم
حرفهایم شعر نیست
در هیچ قالبی جا نمیگیرد
اما
التیامی ست
هزیانهایم!