سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        یک روزِ منِ...

        شعری از

        نیلوفر مرداب

        از دفتر دلتنگی نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴ ۲۱:۲۲ شماره ثبت ۳۷۵۶۸
          بازدید : ۴۶۶   |    نظرات : ۳۴

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر نیلوفر مرداب

        چشم هایم را به روی تاریکی باز میکنم
        خیره به ساعت احمقانه ای که
        بی وقفه تیک تاک میکند
        خورشید باید وسط آسمان باش
        سلول تنهایی من اما
        پنجره ای رو به آفتاب ندارد
        گویی تمامم را
        در هاون کوبیده اند
        ذهنم خالیست
        از تمام شاید ها و بایدها
        خالی از بودن ها و نبودن ها
        چهار زانو مینشینم
        روی تختی که
        تشنجی ست
        صدای جیر جیرهای گاه بی گاهش
        هوا دم کرده
        دیوارها آتش زبانه میکشند
        و من
        حرفهایی که باید در سکوت
        فقط زیر لب گفت را
        نثار در و دیوارو آفتاب میکنم...
        حسِ پوچی
        خلاء
        فرا میگیرد
        تمامی من را
        اما...
        چیزی درون سینه ام میکوبد
        و فریادِ بودن سرمیدهد
        خودم را مهمان چند واژه ی ناب میکنم
        از تخت ناهنجارم با کرختی
        برمیخیزم
        پای بر زمینی میگذرم که
         آفرینشش هنوز هم برایم مبهم است
        و باز چند واژه حقارت بار تقدیمش
        تقدیم روح پستی که همیشه خون و جنگ دید
        و
        اجسادی که دفن کرد
        قلب هایی که خاموش کرد
        و من محکم قدم برمیدارم
        تا سرکوبش کنم...
        درهای بسته را میگشایم
        به روشنایی بیرونِ سلولِ تنهایی هایم پوزخندی میزنم
        روزنامه های مچاله از خشم پدر را نگاهی می اندازم
        و باز با واژه هایی ناب
        تمام دنیا را با هم یکی میکنم
        لعنت بر هر چه ظلم و کشتارست
        بیزارتر میشوم
        از بودن و زیستن
        اما
        هنوز هم درون سینه ام چیزی میکوبد
        و اینبار درد میگیرد
        از فقر, ظلم, مرگ و خون های کودکان
        فریاد هایی معصومانه و دردهایی که...
        روزنامه را مچاله
        وبیزار از تیترهایی که بی درد
        از توپ های گل نشده و کاهش تورم افسارگسیخته میگویند
        به یاد کتابهای اقتصادم می افتم
        که هیچ نداشت برام جز درک تورم افسار گسیخته ای که نزدیک ست
        چشمم به تابلوی چهار قُلِ سر درِ اتاق میخورد
        و وَ إن یَکاد و آیةالکرسی قاب شده بر دیوار
        و پوز خندی به تمامی باورهای پوشالی مان
        در سکوت خدا را قاب کرده ایم و بس!
        باز هم چیزی درون سینه ام تیر میکشد
        _پس کجایی خدا؟!_
        برای فرار از خودِ دیوانه ام
        به حمام میروم
        و سردی قطره های آب
        ذهنم خالی تر از همیشه
        اینبار لبخند میزنم
        چه نعمتی ست آب
        و آرامشی که به جسم خسته ام میبخشد....
        مادرم گوشه ی اتاق نشسته
        تسبیحش لای انگشتان دستش می رقصند
        گویی چشمهایش ضعیف تر شده اند
        بیشتر شیشه ی عینکش را پاک میکند
        لبخند میزند
        و تمامی من را غرق در عشق مادرانه اش
        بی اختیار به آغوشش هجوم میبرم
        و سبقت میگیرم هر لحظه در بوسیدن
        لبخند میزنم
        چقدر زندگی را دوست دارم با _مادرم_
        انگار دنیا قشنگ هم هست...
        پدرم با حالی گرفته از اخبار این روزها
        شبکه های خبر پشت هم از زیر نگاهش رد میشوند
        چقدر دوست دارم نگاه خسته و مردانه ی این مرد را
        گویی خداست
        محکم, بزرگ, رحیم...!
        کنارش مینشینم
        برایم میگوید
        از درد این روزهایش
        از خبرهای دردناکِ زمین و زمان
        از درد های مردمانی که مظلوم اند
        باز هم میخندم
        پدرم چقدر مرد است
        دردها را میفهمد...!
        پناه میبرم به سلول تنهایی هایم
        به تاریکی های قفس بی پنجره ام
        قلم و کاغذهایم را صدا می زنم
        و نقل میکنم مادرانه این روزها را:
        -درد همیشه درد ست
        زاده نشده ام که در درد بمانم
        و به هیچی و نیستی برسم
        هزیان گویی سخت نیست
        زندگی اما...
        باور دارم خدا را در دردها میتوان شناخت,رسید
        خدایا...! منتظرم باش
        میخندم بلندددد
        به حرفایم با تنهایی و قلم و کاغذهای زیر دستانم
        حرفهایم شعر نیست
        در هیچ قالبی جا نمیگیرد
         اما
        التیامی ست
        هزیانهایم!
        چشم هایم را به روی تاریکی باز میکنم
        خیره به ساعت احمقانه ای که
        بی وقفه تیک تاک میکند
        خورشید باید وسط آسمان باش
        سلول تنهایی من اما
        پنجره ای رو به آفتاب ندارد
        گویی تمامم را
        در هاون کوبیده اند
        ذهنم خالیست
        از تمام شاید ها و بایدها
        خالی از بودن ها و نبودن ها
        چهار زانو مینشینم
        روی تختی که
        تشنجی ست
        صدای جیر جیرهای گاه بی گاهش
        هوا دم کرده
        دیوارها آتش زبانه میکشند
        و من
        حرفهایی که باید در سکوت
        فقط زیر لب گفت را
        نثار در و دیوارو آفتاب میکنم...
        حسِ پوچی
        خلاء
        فرا میگیرد
        تمامی من را
        اما...
        چیزی درون سینه ام میکوبد
        و فریادِ بودن سرمیدهد
        خودم را مهمان چند واژه ی ناب میکنم
        از تخت ناهنجارم با کرختی
        برمیخیزم
        پای بر زمینی میگذرم که
         آفرینشش هنوز هم برایم مبهم است
        و باز چند واژه حقارت بار تقدیمش
        تقدیم روح پستی که همیشه خون و جنگ دید
        و
        اجسادی که دفن کرد
        قلب هایی که خاموش کرد
        و من محکم قدم برمیدارم
        تا سرکوبش کنم...
        درهای بسته را میگشایم
        به روشنایی بیرونِ سلولِ تنهایی هایم پوزخندی میزنم
        روزنامه های مچاله از خشم پدر را نگاهی می اندازم
        و باز با واژه هایی ناب
        تمام دنیا را با هم یکی میکنم
        لعنت بر هر چه ظلم و کشتارست
        بیزارتر میشوم
        از بودن و زیستن
        اما
        هنوز هم درون سینه ام چیزی میکوبد
        و اینبار درد میگیرد
        از فقر, ظلم, مرگ و خون های کودکان
        فریاد هایی معصومانه و دردهایی که...
        روزنامه را مچاله
        وبیزار از تیترهایی که بی درد
        از توپ های گل نشده و کاهش تورم افسارگسیخته میگویند
        به یاد کتابهای اقتصادم می افتم
        که هیچ نداشت برام جز درک تورم افسار گسیخته ای که نزدیک ست
        چشمم به تابلوی چهار قُلِ سر درِ اتاق میخورد
        و وَ إن یَکاد و آیةالکرسی قاب شده بر دیوار
        و پوز خندی به تمامی باورهای پوشالی مان
        در سکوت خدا را قاب کرده ایم و بس!
        باز هم چیزی درون سینه ام تیر میکشد
        _پس کجایی خدا؟!_
        برای فرار از خودِ دیوانه ام
        به حمام میروم
        و سردی قطره های آب
        ذهنم خالی تر از همیشه
        اینبار لبخند میزنم
        چه نعمتی ست آب
        و آرامشی که به جسم خسته ام میبخشد....
        مادرم گوشه ی اتاق نشسته
        تسبیحش لای انگشتان دستش می رقصند
        گویی چشمهایش ضعیف تر شده اند
        بیشتر شیشه ی عینکش را پاک میکند
        لبخند میزند
        و تمامی من را غرق در عشق مادرانه اش
        بی اختیار به آغوشش هجوم میبرم
        و سبقت میگیرم هر لحظه در بوسیدن
        لبخند میزنم
        چقدر زندگی را دوست دارم با _مادرم_
        انگار دنیا قشنگ هم هست...
        پدرم با حالی گرفته از اخبار این روزها
        شبکه های خبر پشت هم از زیر نگاهش رد میشوند
        چقدر دوست دارم نگاه خسته و مردانه ی این مرد را
        گویی خداست
        محکم, بزرگ, رحیم...!
        کنارش مینشینم
        برایم میگوید
        از درد این روزهایش
        از خبرهای دردناکِ زمین و زمان
        از درد های مردمانی که مظلوم اند
        باز هم میخندم
        پدرم چقدر مرد است
        دردها را میفهمد...!
        پناه میبرم به سلول تنهایی هایم
        به تاریکی های قفس بی پنجره ام
        قلم و کاغذهایم را صدا می زنم
        و نقل میکنم مادرانه این روزها را:
        -درد همیشه درد ست
        زاده نشده ام که در درد بمانم
        و به هیچی و نیستی برسم
        هزیان گویی سخت نیست
        زندگی اما...
        باور دارم خدا را در دردها میتوان شناخت,رسید
        خدایا...! منتظرم باش
        میخندم بلندددد
        به حرفایم با تنهایی و قلم و کاغذهای زیر دستانم
        حرفهایم شعر نیست
        در هیچ قالبی جا نمیگیرد
         اما
        التیامی ست
        هزیانهایم!
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        6