شأن چشمانِ تو از ماه کمی بیشترست
از همین روست که شب ها دلِ من دربدرست
شرط کردی که فدایت نکنم جان و دلم
چه کنم با دلِ خود؟ این همه جا دردسرست
با تمامِ گِله ها، باز به من می خندی
چاره ای نیست، لبت از گِله ها بی خبرست
خاک را با نَفَسم تازه نگه داشته ام
گِل شد از اشک، بیا...، منتظرِ کوزه گرست
آب در هاون و اصرار به کوبیدنِ اوست
سودش آنست که کوبیدنِ آن بی ضررست
سهمِ من جز غمِ دلتنگیِ تو چیست، بگو؟؟
یادم آمد...، به جز این غم، تب و خونِ جگرست
جانِ من، زودتر از آنکه شود پنجره ها باز، بیا
یارِ من باش و غریبی نکن و مثلِ گُلی ناز، بیا
مدتی هست که در کوچه ی تنهایی دل گم شده ام
منتی بر سرِ این کوچه گذار و قدمی باز، بیا
سوت و کورست شبم، واژه بگو، همهمه کن، داد بزن
یا که شوریده تر از چلچله ها با تبِ آواز بیا
کاش در قامتِ یک ابر، به گیسوی سحر شانه زنی
تا مسیحانه بگویم به سحر: « می کنم اعجاز، بیا »
مرگ را خط زدم از فصلِ غمِ دفترِ پاییزیِ خود
جای آن کاشته ام، بوته ای از ریشه ی پرواز، بیا
تو اگر ماه رَوی تا که زمین را بِسِپاری به خودش
تا خودِ ماه، بخوانم غزل از واژه ی آغاز، بیا
پ.ن:
در چراگاهِ مرگ
فرصتِ ماندن را...
درو می کنم
آری
اهالیِ شهر
باغ بارانند
اما...
کوچه ی من
در فقرِ غنچه ها
حبس است
..............
.....
درودتان
اما...
کوچه ی من
در فقرِ غنچه ها
حبس است
پر از احساس
ناب شاعرانه
پسندیدم
..........................
............
..... :32